خوش آنکه شمع خلوتم آن سروناز بود از مشتاق غزل 144
1. خوش آنکه شمع خلوتم آن سروناز بود
وز هر که بود غیر منش احتراز بود
1. خوش آنکه شمع خلوتم آن سروناز بود
وز هر که بود غیر منش احتراز بود
1. من و پاس تیر جفای او که مباد بر جگری رسد
که ز غیرتم کشد آن ستم که ز دوست بر دگری رسد
1. منم آنکه هر نفسم بدل ستمی ز عشوهگری رسد
غم دلبری نشود کهن که ز تازه تازه تری رسد
1. به جز میی که لب لعل یار من دارد
کدام باده علاج خمار من دارد
1. چه شود که اهل جهان بکسی ز تف غم او شرری نرسد
که بسوز دل پر از آتش ما رسد او جز او دگری نرسد
1. یارم بکنار امشب آمد
جانی ز نوم به قالب آمد
1. چو شمعم کشت و آسوده ز آه شعله بار خود
جز این نبود گر آخر یاریای دیدم ز یار خود
1. کسان مشغول کار خویش و من مشغول یار خود
که خواهد آمدن تا زین میان آخر به کار خود
1. قاصدی باز آمد و حرفی ز جائی میزند
سوخت از شوقم که حرف آشنائی میزند
1. بدی از نیک بر نمیآید
کار زهر از شکر نمیآید
1. دیدی آخر آنچه با من طالع ناساز کرد
یار را از من مرا از یار غافل باز کرد
1. تا کوی تو بیرهبری و راهبری چند
رفتم ز پی ناله خونین جگری چند