گر همین خون مرا یار خورد از مشتاق اصفهانی غزل 120
1. گر همین خون مرا یار خورد نوشش باد
ور نه اندیشه بیداد فراموشش باد
...
1. گر همین خون مرا یار خورد نوشش باد
ور نه اندیشه بیداد فراموشش باد
...
1. سرکوی اوست جائی که صبا گذر ندارد
چه عجب که مردم از غم من و او خبر ندارد
...
1. نشاطانگیز آفاق است اگر صاحبدمی خندد
که گر صاحبدمی چون صبح خندد عالمی خندد
...
1. رستنش از دامت احتمال ندارد
مرغ اسیریست دل که بال ندارد
...
1. دولت فقر آفت زوال ندارد
ای خنک آنکس که ملک و مال ندارد
...
1. خوانم او را دعا همین باشد
وز دعا مدعا همین باشد
...
1. از آن غم را دل ما خانه باشد
که آن جغد است و این ویرانه باشد
...
1. نیم غمین که بگردون مرا فغان نرسد
اگر ببار رسد گو بآسمان نرسد
...
1. کسیکه دور شدت چون ز آستان میرد
به آنکه بر درت از جور پاسبان میرد
...
1. چه عجب که وقت مردن بمزار ما بیاید
که نیامدست وقتی که بکار ما بیاید
...
1. از دم باد صبا بوی کسی میآید
من و فریاد که فریادرسی میآید
...
1. یار یار امروز یاری نیست یاران را چه شد
کس بکس مهری ندارد دوستداران را چه شد
...