1 ملک اگر جسم و عدل جان باشد ملک و عدل خدایگان باشد
2 شهسواری که نعل شبرنگش افسر شاه خاوران باشد
3 سرفرازی که گرد نعلینش زینت افسر سران باشد
4 آن که از صدمت عدالت او دزد چاوش کاروان باشد
1 چرخ را باز مه روی تو حیران دارد که مه یکشنبه انگشت به دندان دارد
2 حاجبت کرده بزه قوس نکوئی و هلال سر به زانوی حجاب از اثر آن دارد
3 در شفق نیست مه نو که دگر ساقی دور جام لبریز به کف از می رخشان دارد
4 برمه عید نخواهم نظر کس که تمام صورت دایره غبغب جانان دارد
1 بیماریی به پای حضورم شکسته خار کز رهگذار عافیتم برده بر کنار
2 بر تافتست ضعف چنان دست قوتم کز سر نهادنم به زمین هم گذشته کار
3 جسمم که گرد راه عیادت نقاب اوست پامال عالمی شده چون خاک رهگذار
4 نیلوفر ریاض ریاضت رخ من است از سیلی که میخورم از دست روزگار
1 سهی بالای بزم آرای مه سیمای مهرآسا قدح پیمای غمفرسای روحافزای جانپرور
2 سرت گردم چه واقع شد که در مجموعهٔ یاری رقمهای محبت را قلم بر سر زدی اکثر
3 ازینت دوستر دانسته بودم کز فراق خود گماری دشمنی از مرگ بدتر بر من ابتر
4 نه من آن کوچه پیمایم که شبها تا سحر بودی برای شمع راه من چراغ روزن و منظر
1 در نسبت است خسرو شاهان نامدار فرهاد بیک معتمد شاه کامکار
2 خورشید رای ماه لوای فلک شکوه نصرت شعار فتح دثار ظفر مدار
3 زور آور بلند سنان قوی کمند شیرافکن نهنگ کش اژدها شکار
4 رستم شجاعتی که چو دست آورد به حرب صد دست از نظارهٔ حربش رود به کار
1 وقت کم بختی که مرغ دولتم میریخت پر بهر دفع غم شبی در گلشنی بردم بسر
2 از قضا در حسب حال من به آواز حزین بلبلی با بلبلی میگفت در وقت سحر
3 کاندرین خاکی رباط پرملال کم نشاط وندرین سفلی بساط کم ثبات پرخطر
4 ذرهای را آفتابی بر گرفت از خاک راه ساختندش حاسدان یکسان به خاک رهگذر
1 ز پرگار فلک نقشی به روی کار میآید کزو کاری به یاد دور بیپرگار میآید
2 جهان عالی بنائی مینهد کز ارتفاع آن اساس قوت شاهی به پای کار میآید
3 چو نقد مهر اینک میدود در مشرق و مغرب در این دارالعیار آن زر که پر معیار میآید
4 سواری میکند زین رخش ناهموار دوران را که از دهشت بزیر ران او هموار میآید
1 دوش ز ره قاصدی خرم و خندان رسید کز نفس او به دل رایحهٔ جان رسید
2 از سرو بر چون فشاند گرد معنبر نسیم فیض به پست و بلند از اثر آن رسید
3 روی بشارت نمود زآینهٔ صدق و گفت از پی آئین و عدل داور دوران رسید
4 پیک صبا هم رساند مژده کز اقبال و بخت بر در شهر سبا تخت سلیمان رسید
1 باز نوبت زن دی بر افق کاخ فلک میزند نوبت من ادر که البرد هلک
2 باز لشگر کش برد از بغل قلهٔ کوه میدواند به حدود از دمه چون دود برگ
3 باز از پرتو همسایگی شعلهٔ نار میفرستد ز دخان تحفهٔ سمندر به ملک
4 برف طراحی باغ از رشحات نمکین آن چنان کرده که میبارد از اشجار نمک
1 چون شاه نطق دست به تیغ زبان کند فتح سخن به مدح شه کامران کند
2 چون خسرو سخن ز قلم برکشد علم اول ستایش شه گیتی ستان کند
3 چون فارس خیال زند بانگ بر فرس ورد زبان ثنای خدیو زمان کند
4 بر ملک شعر تاخت چه آرد شه شعور نقدش نثار بر ملک نکتهدان کند