1 ملک اگر جسم و عدل جان باشد ملک و عدل خدایگان باشد
2 شهسواری که نعل شبرنگش افسر شاه خاوران باشد
3 سرفرازی که گرد نعلینش زینت افسر سران باشد
4 آن که از صدمت عدالت او دزد چاوش کاروان باشد
1 زمانه را دگر آبی به روی کار آمد که آب روی سلاطین روزگار آمد
2 صبا به عزم بشارت بگرد شهر سبا ز پای تخت سلیمان کامکار آمد
3 عجب اگر دو جهان تن دهد به گنجایش به این شکوه که آن یکه شهسوار آمد
4 چو آفتاب که آید ز ابر تیره برون سمند عزم برون رانده از غبار آمد
1 شب دوش از فغانم آن چنان عالم به جان آمد که هرکس را زبانی بود با من در فغان آمد
2 چو باد شعلهٔ جنبان زد حریفان را به جان آتش مرا هر حرف کز سوز دل خود بر زبان آمد
3 تزلزل بس که برهم زد سراپای وجود را چو موسیقار صد فریادم از هر استخوان آمد
4 به زعم بردباری هرکه را از دوستان گفتم که باری از دلم بردار بر طبعش گران آمد
1 چون شاه نطق دست به تیغ زبان کند فتح سخن به مدح شه کامران کند
2 چون خسرو سخن ز قلم برکشد علم اول ستایش شه گیتی ستان کند
3 چون فارس خیال زند بانگ بر فرس ورد زبان ثنای خدیو زمان کند
4 بر ملک شعر تاخت چه آرد شه شعور نقدش نثار بر ملک نکتهدان کند
1 سدهٔ آصفیش بود سلیمان به سجود میرزا شاه ولی والی اقلیم وجود
2 آن که از واسطهٔ باس خلایق خالق قامت دولتش آراست به تشریف خلود
3 وانکه از بهر نگهبانی ذاتش همه را کرد پا بست و داد ابدی حی ودود
4 آن که خاک در کاخش متغیر شده است بس که رخسارهٔ خود سوده به رو چرخ کبود
1 بر آصف سخی دل به اذل بود سه عید چون عهد او مبارک و فرخنده و سعید
2 عید نخست عید مه روزه که آمده شکل هلال او در فردوس را کلید
3 عید دوم حکومت شهری که صاحبش فتاح خیبر آمده ذوالقدة الشدید
4 عید سوم وزارت نواب کامیاب شهزادهٔ بزرگ نسب مرشد رشید
1 ز پرگار فلک نقشی به روی کار میآید کزو کاری به یاد دور بیپرگار میآید
2 جهان عالی بنائی مینهد کز ارتفاع آن اساس قوت شاهی به پای کار میآید
3 چو نقد مهر اینک میدود در مشرق و مغرب در این دارالعیار آن زر که پر معیار میآید
4 سواری میکند زین رخش ناهموار دوران را که از دهشت بزیر ران او هموار میآید
1 دوش ز ره قاصدی خرم و خندان رسید کز نفس او به دل رایحهٔ جان رسید
2 از سرو بر چون فشاند گرد معنبر نسیم فیض به پست و بلند از اثر آن رسید
3 روی بشارت نمود زآینهٔ صدق و گفت از پی آئین و عدل داور دوران رسید
4 پیک صبا هم رساند مژده کز اقبال و بخت بر در شهر سبا تخت سلیمان رسید
1 دی قاصدی به کلبهٔ این ناتوان رسید کز مقدمش هزار بشارت به جان رسید
2 از مژدهای که فهم شد از دلنوازیش دل را نوید خرمی جاودان رسید
3 گردی که سرمهٔوش زرهٔ خود به من رساند آسایشی به دیدهٔ بیخواب از آن رسید
4 عطری که چون عنبر بر اطراف من فشاند از جنبش نسیم بهر بوستان رسید
1 زهی محیط شکوه تو را فلک معبر سفینهٔ جبروت تو را زمین لنگر
2 ضمیر خازن رای تو را ز دار قضا زبان خامهٔ حکم تو هم زبان قدر
3 ز نعل رخش تو روی زمین پر از خورشید ز عکس تیغ تو سطح زمین پر از جوهر
4 ز قبهٔ سپرت لامع آسمان شکوه ز مهجه علمت طالع آفتاب ظفر