1 غمزه کز قوت حسنت دو کمان ساخته است پیش تیرت دو دل امروز نشان ساخته است
2 در حضور تو و رسوای دگر غمزه مرا از اشارات دو ابرو دو زبان ساخته است
3 هر نگاهت ز ره شعبده یک پیک نظر به دو اقلیم دل از سحر روان ساخته است
4 جنبش گوشه ابروی تو در پهلوی غیر پردلی را هدف تیر و کمان ساخته است
1 آن که بزم غیر را روشن چو گلشن کرده است میتواند کرد با او آن چه با من کرده است
2 عنقریب از گریه نابینا چو دیگر چشمهاست دیدهای کان سست عهد امروز روشن کرده است
3 کرده در چشم رقیب بوم سیرت آشیان شاهباز من عجب جائی نشیمن کرده است
4 یک جهت تا دیدهام با غیر آن بیدرد را غیرتم از صد جهت راضی به مردن کرده است
1 حرف عشقت مگر امشب ز یکی سرزده است که حیا این همه آتش به گلت در زده است
2 زده جام غضب آن غمزه مگر غمزدهای طاق ابروی تو را گفته و ساغر زده است
3 شعلهٔ شمع جمالت شده برهم زده آه مرغ روح که به پیرامن آن پرزده است
4 خونت از غیرت اشک که به جوش است که باز گل تبخاله ز شیرین رطبت سرزده است
1 از عاشقان حوالی آن خانه پر شده است دارالشفای عشق ز دیوانه پر شده است
2 از خود نگشته است به کس آشنا دلی راه وثاقش از پی بیگانه پر شده است
3 تاره به جام خانه چشمم فکند عکس این خانه از پری چو پری خانه پر شده است
4 از جرعهای که ریخته ساقی به جام ما گش فلک ز نعرهٔ مستانه پر شده است
1 امشب دگر حریف شرابت که بوده است تا روز پردهسوز حجابت که بوده است
2 آن دم که دور گشته و ساقی تو بودهای پیشت که گشته مست و خرابت که بوده است
3 جنبیده چون لب تو به مستانه حرفها لذت چش سئوال و جوابت که بوده است
4 دوری که اقتضای غضب کرده طبع می شیدای سر خوشانه عتابت که بوده است
1 کمر به کین تو ای دل چو یار جانی بست طمع مدار که دیگر کمر توانی بست
2 به بزم وصل قدم چون نهم که عصمت او گشود دست و مرا پای کامرانی بست
3 دری که دیده بروی دلم گشود این بود که عشق آمد و درهای شادمانی بست
4 گز از خماردهم جان عجب مدار ای دل که ساقی از لب من آب زندگانی بست
1 چو ناز او به میان تیغ دلستانی بست سر نیاز به فتراک بدگمانی بست
2 به دست جور چو داد از شکست عهد عنان به یاد طاقت ما عهد هم عنانی بست
3 به بحر هجر چو لشگر شکست کشتی جان اجل ز مرحمت احرام بادبانی بست
4 ز پای گرگ طمع دست حرص بند گشود چو ناز او کمر سعی در شبانی بست
1 گفتمش تیر تو خواهد به دل زار نشست به فراست سخنی گفتم و بر کار نشست
2 صحبتی داشت که آمیخت بهم آتش و آب دی که در بزم میان من و اغیار نشست
3 غیر کم حوصله را بار دل از پای نشاند للهالحمد که این فتنه به یک بار نشست
4 سایه پرورد بلا میشوم آخر کامروز بر سرم مرغ جنون آمد و بسیار نشست
1 منتظری عمرها گر بگذاری نشست آخر از آن ره بر او گردسواری نشست
2 هرکه ز دشت وجود خاست درین صید گاه بهر وی اندر کمین شیر شکاری نشست
3 گرد تو را چون رساند فتنه به میدان دهر هرکه سر فتنه داشت رفت و به کاری نشست
4 غمزه زنان آمدی شاهسوار اجل تیغ به دست تو داد خود به کناری نشست
1 آن چه هر شب بگذرد از چرخ فریاد منست و آن چه آن مه را به خاطر نگذرد یاد منست
2 آن چه بر من کارها را سخت میسازد مدام بیثباتیهای صبر سست بنیاد منست
3 عشق میگوید ز من قصر بلا عالی بناست هجر میگوید بلی اما بامداد منست
4 میگریزد صید از صیاد یارب از چه رو دایم از من میگریزد آن که صیاد منست