گرچه بر رویم در لطف از از محتشم کاشانی غزل 120
1. گرچه بر رویم در لطف از توجه بازداشت
تا توانست از درم بیرون به حکم نازداشت
1. گرچه بر رویم در لطف از توجه بازداشت
تا توانست از درم بیرون به حکم نازداشت
1. آن شاه ملک دل ستم از من دریغ داشت
دریای لطف بود و نم از من دریغ داشت
1. بس که مجنون الفتی با مردم دنیا نداشت
از جدائی مر دو دست از دامن صحرا نداشت
1. خاطری جمع ز شبه آن که تو میدانی داشت
کاینقدر حسن بیک آدمی ارزانی داشت
1. بعد چندین انتظار آن مه به خاک ما گذشت
گرچه درد انتظار از حد گذشت اما گذشت
1. فغان که همسفر غیر شد حبیب و برفت
مرا گذاشت درین مملکت غریب و برفت
1. ناله چندان ز دلم راه فلک دوش گرفت
که مؤذن سحر از نالهٔ من گوش گرفت
1. بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت
کاندر شباب قد من زار خم گرفت
1. حسن پری جلوه کرد دیو جنونم گرفت
ای دل بدخواه من مژده که خونم گرفت
1. بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت
کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت
1. یارم طریق سرکشی از سر گرفت و رفت
یکباره دل ز بی دل خود بر گرفت و رفت
1. شهریار من مرا پابست هجران کرد و رفت
شهر را بر من ز هجر خویش زندان کرد و رفت