1 گرچه بر رویم در لطف از توجه بازداشت تا توانست از درم بیرون به حکم نازداشت
2 جراتم با آن که بیدهشت به صحبت میدواند دور باش مجلس خاصم بر آن در بازداشت
3 بزم شد فانوس و جانان شمع و دل پروانهای کز برون خد را بگرد شمع در پرواز داشت
4 دل که در بزمش به حیلت دخل نتوانست کرد گریه بر خواننده عقل حیل پرداز داشت
1 آن شاه ملک دل ستم از من دریغ داشت دریای لطف بود و نم از من دریغ داشت
2 صدنامهٔ بیدریغ رقم زد به نام غیر وز کلک خویش یک رقم از من دریغ داشت
3 اغیار را به عشوهٔ شیرین هلاک کرد وز کینهٔ زهر چشم هم از من دریغ داشت
4 صد بار سرخ شد دم تیغش به خون غیر این لطفهای دم به دم از من دریغ داشت
1 بس که مجنون الفتی با مردم دنیا نداشت از جدائی مر دو دست از دامن صحرا نداشت
2 حسن لیلی جلوه گر در چشم مجنون بود و بس ظن مردم این که لیلی چهرهٔ زیبا نداشت
3 دوش چون پنهان ز مردم میشدی مهمان دل دیده گریان شد که او هم خانه تنها نداشت
4 ای معلم هر جفا کان تندخو کرد از تو بود پیش ازین گر داشت خوی بد ولی اینها نداشت
1 خاطری جمع ز شبه آن که تو میدانی داشت کاینقدر حسن بیک آدمی ارزانی داشت
2 حسن آخر به رخ شاهد یکتای ازل عجب آیینهای از صورت انسانی داشت
3 دهر کز آمدنت داشت به این شکل خبر خندهها بر قلم خوش رقم مانی داشت
4 وهم کافر شده حیران تو گفت آن را نیز که نه هرگز نگران گشت و نه حیرانی داشت
1 بعد چندین انتظار آن مه به خاک ما گذشت گرچه درد انتظار از حد گذشت اما گذشت
2 روز شب گردد ز تاریکی اگر بیند به خواب آن چه بیخورشید روی او ز غم بر ما گذشت
3 از رهی آزاده سروی خاست کز رفتار او بانگ واشوقا گذشت از آسمان هر جا گذشت
4 نسبت خاصی از او خاطر نشینم شد که دوش با تواضعهای عام از من به استغنا گذشت
1 فغان که همسفر غیر شد حبیب و برفت مرا گذاشت درین مملکت غریب و برفت
2 چو گفتمش که نصیبم دگر ز لعل تو نیست گشود لب به تبسم که یا نصیب و برفت
3 چو گفتمش که دگر فکر من چه خواهد بود به خنده گفت که فکر رخ حبیب و برفت
4 چو گفتمش که مرا کی ز ذوق خواهد کشت نوید آمدنت گفت عنقریب و برفت
1 ناله چندان ز دلم راه فلک دوش گرفت که مؤذن سحر از نالهٔ من گوش گرفت
2 عرش آن بار گران را سبک از دوش انداخت خاک بیباک دلیر آمد و بر دوش گرفت
3 کرد ساقی قدحی پر که کسش گرد نگشت آخر آن رطل گران رند قدح نوش گرفت
4 آتشی کز همهٔ ظاهر نظران پنهان بود دیگ سودای من از شعلهٔ آن جوش گرفت
1 بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت کاندر شباب قد من زار خم گرفت
2 بیطاق ابروی تو که طاق است در جهان چندان گریست دیده که این طاق نم گرفت
3 تا ملک حسن بر تو گرفت ای صنم قرار آفاق را تمام سپاه ستم گرفت
4 راه حریم کوی تو بر من رقیب بست ناآشنا سگی ره صید حرم گرفت
1 حسن پری جلوه کرد دیو جنونم گرفت ای دل بدخواه من مژده که خونم گرفت
2 من که شب غم زدم بس خم از اقلیم عشق تفرقه چونم شناخت حادثه چونم گرفت
3 خنجر جور توام سینه به نوعی شکافت کاب دو چشم از برون راه درونم گرفت
4 بهر رضای توام چرخ ز قصر حیات خواست به زیر افکند بخت نگونم گرفت
1 بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت
2 بود محل بندی لیل ز باد روزگار محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت
3 تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان پای پروازم به آن مشگین سلاسل بست و رفت
4 دل به راه او چو مرغ نیم به سمل میطپید او به فتراک خودش چون صید به سمل بست و رفت