1 یارم طریق سرکشی از سر گرفت و رفت یکباره دل ز بی دل خود بر گرفت و رفت
2 رو دروبال کرد مرا اختر مراد کان مه پی رقیب بد اختر گرفت و رفت
3 غلطان به خاک بر سر راهش مرا چو دید دامن کشان ز من ره دیگر گرفت و رفت
4 گفتم عنان بگیر دلم را که میرود آن بیوفا عنان تکاور گرفت و رفت
1 شهریار من مرا پابست هجران کرد و رفت شهر را بر من ز هجر خویش زندان کرد و رفت
2 وقت رفتن داد تیغ غمزه را زهر آب ناز وان نگه کردن مرا صد رخنه در جان کرد و رفت
3 من فکندم خویش را از خاکساری در رهش او ز استغنا مرا با خاک یکسان کرد و رفت
4 غایب از چشمم چو میشد با نگاه آخرین خانهٔ چشم مرا از گریه ویران کردو رفت
1 با رقیب آمد و این غمکده را در زد و رفت در نزد آتش غیرت به دلم در زد و رفت
2 جست برقی و به جان طمع آتش زد و سوخت دی که ساغر زده از کلبهٔ من سر زد و رفت
3 آتشی سر زد و شدشمع طرب خانهٔ دل مرغ جان آمد و گرد سر او پر زد و رفت
4 میزد او خود در صحبت چو من از بیصبری در تکلیف زدم بر در دیگر زد و رفت
1 خاست غوغائی و زیبا پسری آمد و رفت شهر برهم زده تاراج گری آمد و رفت
2 تیغ بر کف عرق از چهرهفشان خلق کشان شعلهٔ آتش رخشان شرری آمد و رفت
3 طایر غمزهٔ او را طلبیدم به نیاز ناز تا یافت خبر تیز پری آمد و رفت
4 مدعی منع سخن کرد ولیکن به نظر در میان من و آن مه خبری آمد و رفت
1 چابکسواری آمد و لعبی نمود و رفت نی نی عقابی آمد و صیدی ربود و رفت
2 آن آفتاب کشور خوبی چو ماه نو ظرف مرا به آن می تند آزمود و رفت
3 نقش دگر بتان که نمیرفت از نظر آن به تن به نوک خنجر مژگان زدود ورفت
4 تیری که در کمان توقف کشیده داست وقت وداع بر دل ریشم گشود و رفت
1 زانطره دل سوی ذقنت رفته رفته رفت در چه ز عنبرین رسنت رفته رفته رفت
2 پیشت چو شمع اشگ بتان قطره قطره ریخت صد آبرو در انجمنت رفته رفته رفت
3 من بودم و دلی و هزاران شکستگی آن هم به زلف پرشکنت رفته رفته رفت
4 گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سر عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت
1 بیپرده برآئی چو به صحرای قیامت خلد از هوس آید به تماشای قیامت
2 هنگامه بگردد چو خورد غلغلهٔ تو بر معرکه معرکه آرای قیامت
3 در حشر گر آید نم رحمت ز کف تو روید همه شمشیر ز صحرای قیامت
4 در قتل من امروز مبر خوف مکافات کاین داوری افتاد به فردای قیامت
1 زین نقشخانه کی من دیوانه جویمت صورت طلب نیم که درین خانه جویمت
2 بیزم به جستجوی تو خاک دل خراب گنجی عجب مدان که ز ویرانه جویمت
3 ای شمع دقت طلبم بین که در سراغ ز آواز جنبش پر پروانه جویمت
4 عقلم فکند از ره و عشقم دلیل گشت کز رهنمائی دل دیوانه جویمت
1 کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پایت که برده دل ز تو ای دلبران شهر فدایت
2 غم که کرده خلل در خرام چابکت ای گل ز رهگذر که در پاخلیده خارجفایت
3 سیاست که ز اظهار عشق کرده خموشت که حرف مهر کسی سر نمیزند ز ادایت
4 اشارت که سرت را فکنده پیش به مجلس که بسته راه نگه کردن حریف ربایت
1 به قصد جان من در جلوه آمد قد رعنایت به قربانت شوم جانا بمیرم پیش بالایت
2 ازین بهتر نمیدانم طریق مهربانی را که ننشینم ز پا تا جان دهم از مهر در پایت
3 توانم آن زمان در عشق لاف دردمندی زد که از درمان گریزم تا بمیرم در تمنایت
4 خوش آن مردن که بر بالین خویشت بینم و باشد اجل در قبض جان تن مضطرب من در تماشایت