1 زهی گشوده کمند بلا سلاسل مویت مهی نبوده بر اوج علا مقابل رویت
2 خوشم به لطف سگ درگهت که در شب محنت رهی نموده ز روی وفا به سایل کویت
3 طرب فزا شده دشت جنون که خاک من آنجا بباد رفته ز سم سمند بادیه پویت
4 رواج مشگ ختن چون بود که هست صبا را هزار نافه گشائی ز جعد غالیه بویت
1 عمرها فکر وصال تو عبث بود عبث عشقبازی به خیال تو عبث بود عبث
2 سالها قطره زدن مور ضعیفی چو مرا در پی دانهٔ خال تو عبث بود عبث
3 از تو هرگز چو سرافراز به سنگی نشدیم میوهٔ جستن ز نهال تو عبث بود عبث
4 بیلبت تشنه چو مردیم شکیبائی ما در تمنای زلال تو عبث بود عبث
1 دادم از دست برون دامن دلبر به عبث به گمانهای غلط رفتم از آن در به عبث
2 چهرهٔ عصمت او یافت تغییر به دروغ مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث
3 تیره گشت آینهٔ پاکی آن مه به خلاف شد سیه روز من سوخته اختر به عبث
4 بود در قبضهٔ تسخیر من اقلیم وصال ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث
1 سالها از پی وصل تو دویدم به عبث بارها در ره هجر تو کشیدم به عبث
2 بس سخنها که به روی تو نگفتم ز حجاب بس سخنها که برای تو شیندم به عبث
3 تا دهی جام حیاتی من نادان صدبار شربت مرگ ز دست تو چشیدم به عبث
4 تو به دست دگران دامن خود دادی و من دامن از جمله بتان بهر تو چیدم به عبث
1 زهی طغیان حسنت بر شکیب کار من باعث ظهورت بر زوال عقل دعوی دار من باعث
2 ندانم از تو هر چند از ستم فرمائی آزارم که آن حسن ستم فرماست بر آزار من باعث
3 تو تا غایت نبودی خانمان ویران کن مردم تو را شد بر تطاول پستی دیوار من باعث
4 ز کس حرمت دوشم چه خود را دور میداری که ایمای تو شد بر جرات اغیار من باعث
1 گلخنیان تو را نیست به بزم احتیاج کار ندارد به آب مرغ سمندر مزاج
2 رتبه به اسباب نیست ورنه چو بر آشیان هد هد نادان نشست صاحب تختست و تاج
3 از همه ترکان ستاند هندوی چشم تو دل از همه شاهان گرفت شحنهٔ حسن تو باج
4 گرچه تو را از ازل حسن خدا داد بود عشق که بود این که داد حسن تو را این رواج
1 گر به دردم نرسد آن بت غافل چه علاج ور کشد سر ز علاج من بی دل چه علاج
2 کار بحر هوس از رشگ به طوفان چو کشید غیر زورق کشی خویش به ساحل چه علاج
3 قتل شیرین چو شد از تلخی جان کندن صبر غیر منت کشی از سرعت قاتل چه علاج
4 دست غم زنگ ز پیشانی خدمت چو زدود جز به تقصیر شدن پیش تو قایل چه علاج
1 اغیار را به صحبت جانان چه احتیاج بی درد را به نعمت درمان چه احتیاج
2 در قتل من که ریخته جسمم ز هم مکوش کشتی چو شد شکسته به طوفان چه احتیاج
3 نخل توام به سعی مربی ثمر مبخش خودرسته را به خدمت دهقان چه احتیاج
4 کی زنده دم تو کشد منت مسیح پاینده را به چشمهٔ حیوان چه احتیاج
1 درختان تا شوند از باد گاهی راست گاهی کج قد خلق از سجودت باد گاهی راست گاهی کج
2 ز بس حسرت که دارد بر تواضع کردن شیرین کشد نقش مرا فرهاد گاهی راست گاهی کج
3 زند پر مرغ روحم چون شود از باد جولانش اطاقه بر سر شمشاد گاهی راست گاهی کج
4 نزاکت بین که سروش میشود مانند شاخ گل به نازک جنبشی از باد گاهی راست گاهی کج
1 زهی ز تو دل ناوک سزای من مجروح دلت مباد به تیر دعای من مجروح
2 عجب مدان که به تیر دعا شود دل سنگ ز شست خاطر ناوک گشای من مجروح
3 شکست شیشهٔ دل در کفش که میخواهد به شیشه ریزه آزار پای من مجروح
4 ز خاک تربت من گل دمید و هست هنوز ز خار گلی داغهای من مجروح