خوش آن شبی که ز رویش نقاب برخیزد از محتشم غزل 192
1. خوش آن شبی که ز رویش نقاب برخیزد
گشاده روی سحرگه ز خواب برخیزد
1. خوش آن شبی که ز رویش نقاب برخیزد
گشاده روی سحرگه ز خواب برخیزد
1. چو عشق کوس سکون از گران عیاری زد
قرار خیمه با صحرای بیقراری زد
1. چو گریم بی تو اشگم از بن مژگان فرو ریزد
که چون خیزم ز جا سیلابم از دامان فرو ریزد
1. به وجود پاکت شه من ز بدان گزندی نرسد
به تو دود آهی مه من ز نیازمندی نرسد
1. خنک آن نسیم بشارتی که ز غایب از نظری رسد
پس از انتظاری و مدتی خبری به بیخبری رسد
1. زخم او یکبارگی امروز بر جان میرسد
چاک جیب نیم چاک من به دامان میرسد
1. گفتم تو را متاعی بهتر ز ناز باشد
از عشوه گفت آری گر عشقباز باشد
1. ز بس کان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد
نهان با من به خشم و آشکارا در سخن باشد
1. به رهی کان سفری سرو روان خواهد شد
هر قدم منزل صد قافله جان خواهد شد
1. بیوفا یارا وفا و یاریت معلوم شد
داشتی دست از دلم دلداریت معلوم شد
1. هیچ می گویی اسیری داشتم حالش چه شد
خستهٔ من نیم جانی داشت احوالش چه شد