هر خون که از درون ز دل مبتلا از محتشم کاشانی غزل 203
1. هر خون که از درون ز دل مبتلا چکد
جوشد ز سوز سینه و از چشم ما چکد
...
1. هر خون که از درون ز دل مبتلا چکد
جوشد ز سوز سینه و از چشم ما چکد
...
1. دلا گذشت شب هجر و یار از سفر آمد
ز خواب غم بگشا دیده کافتاب برآمد
...
1. دلا نخل امل بنشان که باز آن سروناز آمد
تو هم ای خان باز آ که عمر رفته باز آمد
...
1. چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد
دگر زحمت مکش جانا که تیرت بر نشان آمد
...
1. کمان ناز به زه نازنین سوار من آمد
شکار دوست بت آدمی شکار من آمد
...
1. دم جاندان آن بت بر سرم با تیغ کین آمد
پس از عمری که آمد بر سر من این چنین آمد
...
1. گه رفتن آن پری رو بوداع ما نیامد
شه حسن بود آری بدر گدا نیامد
...
1. زلفش مرا به کوشش خود میکشد به بند
گیسو به پشت گرمی آن گردن بلند
...
1. یار بیدردی غیر و غم ما میداند
میکند گرچه تغافل همه را میداند
...
1. ای گل به کس این خوبی بسیار نمیماند
دایم گل رعنایی بر بار نمیماند
...
1. بهترین طاقی که زیر طاق گردون بستهاند
بر فراز منظر آن چشم میگون بستهاند
...
1. یک جهان شوخی به یک عالم حیا آمیختند
کان دو رعنا نرگس از بستان حسن انگیختند
...