یک دلان خوش دلی از فتح از محتشم کاشانی غزل 215
1. یک دلان خوش دلی از فتح سلطان یافتند
دشمنان سر باختند و دوستان جان یافتند
...
1. یک دلان خوش دلی از فتح سلطان یافتند
دشمنان سر باختند و دوستان جان یافتند
...
1. دی همایون خبری مژده دهانم دادند
مژدهٔ پرسش دارای جهانم دادند
...
1. عاشقان نرد محبت چو به دلبر بازند
شرط عشق است که اول دل و دین دربازند
...
1. حسن روزافزون او ترسم جهان برهم زند
فتنهای گردد زمین و آسمان برهم زند
...
1. گر از جمال جهانتاب او نقاب کشند
جهانیان قلم رد بر آفتاب کشند
...
1. بلا به من که ندارم غم بقا چکند
کسی که دم ز فنا زد باو بلا چکند
...
1. گر بر من آرمیده سمندش گذر کند
او صد هزار تندی ازین رهگذر کند
...
1. آه از آن لحظه که مجلس به غضب در شکند
دامن افشاند و می ریزد و ساغر شکند
...
1. چون باز خواهد کز طلب جوینده را دور افکند
از لنترانی حسن هم آوازه در طور افکند
...
1. هر کسی چیزی به پای آن پسر می افکند
شاه ملک افسر گدای ملک سر میافکند
...
1. خدا اگر چه ز پاکان دعا قبول کند
دعا کنم من و گویم خدا قبول کند
...
1. چشمت چو شهر غمزه را آرایش مژگان کند
صد رخنه زین آئین مرا در کشور ایمان کند
...