1 باز این چه زلف از طرف رخ نمودن است باز این چه مشگ بر ورق لاله سودن است
2 باز این چه نصب کردن خالست برعذار باز این چه داغ بر دل عاشق فزودن است
3 دل بردن چنین ز اسیران ساده دل گوهر به حیله از کف طفلان ربودن است
4 در ابتدای وصل به هجرم اسیر ساخت وصلی چنین بهشت به کافر نمودن است
1 زخم جفای یار که بر سینه مرهم است از بخت من زیاده و از لطف او کم است
2 کودک دل است و دو و لعب دوست لیک در قید اختلاط ز قید معلم است
3 پنهان گلی شکفته درین بزم کان نگار خود را شکفته دارد و بسیار درهم است
4 شد مست و از تواضع بیاختیار او در بزم شد عیان که نهان با که همدمست
1 کنون که خنجر بیداد یار خونریز است کجاست مرد که بازار امتحان تیز است
2 دلم ز وعدهٔ شیرین لبی است در پرواز که یاد کوهکنش به ز وصل پرویز است
3 ز من چه سرزدهای سرو نوش لب که دگر سرت گران و حدیثت کنایه آمیز است
4 منه فزونم ازین بار جور بر خاطر که پیک آه گران خاطر سبک خیز است
1 زان آستان که قبلهٔ ارباب دولت است محرومی من از عدم قابلیت است
2 چشم ز عین بیبصری مانده بینصیب زان خاک در گه سرمهٔ اهل بصیرت است
3 رویم که نیست بر کف پایش به صد نیاز از انفعال بر سر زانوی خجلت است
4 دوشم که نیست غاشیه کش در کاب تو آزرده از گرانی بار مذلت است
1 به عزم رقص چو آن فتنه زمین برخاست بر آسمان ز لب غیبافرین برخاست
2 به بزم شعلهٔ ناز بتان جلوه فروش فرو نشست چو آن سرو نازنین برخاست
3 فکار گشت ز بس آفرین لب گردون به قصد جلوه چو آن جلوهآفرین برخاست
4 کرشمه سلسله جنبان قید دلها گشت ز باد جلوه چو آن جعد عنبرین برخاست
1 چون دم جان دادنم آهی ز جانان برنخاست آهی از من سر نزد کز مردم افغان برنخاست
2 گریه طوفان خیز گشت و از سرم برخاست دود باری از من گریه کم سرزد که طوفان برنخاست
3 گرچه شور شهسواران بود در میدان حسن عرصه تاز آن مه نشد گردی ز میدان برنخاست
4 دست و تیغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند بر سر غیری که ما را شعله از جان برنخاست
1 رخت که صورت صنع آشکار از آن پیداست نشان دقت صورت نگار از آن پیداست
2 قدت که بر صفتش نیست هیچ کس قادر کمان قدرت پروردگار از آن پیداست
3 سرت که گرم می لطف بود دوش امروز گرانی حرکات خمار از آن پیداست
4 به زیر دامن حسنت نهفته است هنوز خطی که گرد گلت صد بهار از آن پیداست
1 با من بدی امروز زاطوار تو پیداست بدگو سخنی گفته ز گفتار تو پیداست
2 همت آئینهٔ نیر دلان صورت خوبت این صورت از آئینهٔ رخسار تو پیداست
3 آن نکته سربسته که مستی است بیانش ز آشفتگی بستن دستار تو پیداست
4 از خون یکی کردهای امروز صبوحی از سرخوشی نرگس خونخوار تو پیداست
1 گوی میدان محبت سر اهل نظر است گرد این عرصه مگردید که سر در خطر است
2 سینهٔ تنگ پر از آه و تنگ پردهٔ راز چون کنم آه که یک پرده و صد پرده در است
3 چو هنر سوز تو گه دود برآرد ز جهان که بسوزی تو و دود از تو نخیزد هنر است
4 گشت دیر آمدن صبح وصالم گوئی که شب هجر مرا صبح قیامت سحر است
1 تو را بسوی رقیبان گذار بسیار است ز رهگذار تو بر دل غبار بسیار است
2 تو از صفا گل بیخاری ای نگار ولی چه سود از این که بگرد تو خار بسیار است
3 مرا به وسعت مشرب چنین به تنگ میار که ملک حسن وسیع است و یار بسیار است
4 ستم مکن که به نخجیر گاه حسن ز تو شکار پیشهتر اندر شکار بسیار است