1 چون دم جان دادنم آهی ز جانان برنخاست آهی از من سر نزد کز مردم افغان برنخاست
2 گریه طوفان خیز گشت و از سرم برخاست دود باری از من گریه کم سرزد که طوفان برنخاست
3 گرچه شور شهسواران بود در میدان حسن عرصه تاز آن مه نشد گردی ز میدان برنخاست
4 دست و تیغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند بر سر غیری که ما را شعله از جان برنخاست
1 نیست امروز شکست دلم از چشم پرآب دایم این خانه خرابست ازین خانه خراب
2 رعشهٔ نخل وجودم نگذارد که به چشم آشیان گرم کند طایر وحشی وش خواب
3 چو پر آشوب سواری که به شادی نرسید فتنه را پا به زمین چون تو نهی پا برکاب
4 خواه چون شمع بسوزان همه را خواه بکش که خطای تو ثوابست و گناه تو ثواب
1 شوق درون به سوی دری میکشد مرا من خود نمیروم دگری میکشد مرا
2 یاران مدد که جذبهٔ عشق قوی کمند دیگر به جای پرخطری میکشد مرا
3 ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه شکل هلال مو کمری میکشد مرا
4 صد میل آتشین به گناه نگاه گرم در دیدهٔ تیز بین نظری میکشد مرا
1 خیالش را به نوعی انس در جان من است امشب که با این نیم جانیها دو جانم در تنست امشب
2 به صحبت هر که را خواند نهان آرد به قتل آخر مرا هم خوانده گویا نبوت قتل منست امشب
3 به کف شمشیر و در سر باده چند اغیار را جوئی مرا هم هست جانی کز غرض خونخوردنست امشب
4 ز بدمستی به مجلس دستم اندر گردن افکندی اگر من جان برم صدخونت اندر گردنست امشب
1 سروی از یزد گذر کرد به کاشانهٔ ما که ازو چون ارم آراسته شد خانهٔ ما
2 با دلی گرم نشاط آمد و از حرف نخست گشت افسرده دل از سردی افسانهٔ ما
3 فتنه را سلسله جنبان نشد آن زلف که هیچ اعتباری نگرفت از دل دیوانهٔ ما
4 به شراب لبش آلوده نگردید که دید پر ز خوناب جگر ساغر و پیمانهٔ ما
1 رخش در غیر و چشم التفاتش در من است امشب هزارش مصلحت درهر تغافل کردنست امشب
2 بتی کز غمزه هر شب دیگری را افکند در خون نگاهی کرد و دانستم که چشمش برمنست امشب
3 تن و جانم فدای نرگس غماز او بادا که از طرز نگاهش فتنه را جان در تنست امشب
4 شراب دهشتم دست هوس کوتاه میدارد ز نقل وصل کاندر بزم خرمن خرمن است امشب
1 صبح آن که داشت پیش تو جام شراب را در آتش از رخ تو نشاند آفتاب را
2 مه نیز تافتد ز تو در بحر اضطراب شب جامگیر و برفکن از رخ نقاب را
3 ممنون ساقیم که به روی تو پاک ساخت زان آب شعلهٔ رنگ نقاب حجاب را
4 ای تیر غمزه کرده به الماس خشم تیز دریاب نیم کشته ز هر عتاب را
1 آن که آیینهٔ صنع از روی نیکوی تو ساخت همهٔ آیینهٔ رخان را خجل از روی تو ساخت
2 طاق ایوان خجالت گذرانید ز مه آن که بالای دو رخ طاق دو ابروی تو ساخت
3 نخل بند چمن حسن تو بر قدرت خویش آفرین کرد چو نخل قد دلجوی تو ساخت
4 بهر قتل دو جهان فتنه چو زه کرد کمان کار خویش از مدد قوت بازوی تو ساخت
1 برین در میکشند امشب جهانپیما سمندی را به سرعت میبرند از باغ ما سرو بلندی را
2 غم صحرائیان دارم که غافل گیری گردون به صحرا میبرد از شهر بند صید بندی را
3 سپهرم مایهٔ بازیچهٔ خود کرده پنداری که باز از گریهام درخنده دارد نوشخندی را
4 سزاوار فراقم من که از خوبان پسندیدم دل بیزار الفت دشمنی آفت پسندی را
1 چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت سکون سفینه به گرداب اضطراب انداخت
2 فلک ز بد مددیها تمام یاران را چو دست بست گلیم مرا در آب انداخت
3 زمانه دست من اول به حیله بست آن گه ز چهره شاهد مقصود را نقاب انداخت
4 به جنبشی که نمود از نسیم کاکل او هزار رشتهٔ جان را به پیچ و تاب انداخت