1 یگانهای در دل میزند به دست ارادت که جای موکب حسنش ز طرف ماست زیادت
2 اگر کشاکش زور قضا بود ز دو جانب میانهٔ من و او نگسلد کمند ارادت
3 در این ولایت پرشور و فتد خانهٔ کنعان چهها که مادر ایام کرد در دو ولایت
4 شکسته رنگی رنج خمار هجر زحد شد ز گوشهای بدرآ سرخوش ای سهیل سعادت
1 دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب آن چنان فرخ شبی دیگر نمیبینم به خواب
2 بسته آتشپارهٔ من تیغ و من حیران که چون بسته باشد در میان آتش سوزنده آب
3 خانهها در بادخواهد شد چه از دریای چشم خیمهها بیرون زند خیل سرشگم چون حباب
4 تا قضا بازار حسنت گرم کرد از دست تو آنقدر در آتش افتادم که افتاد از حساب
1 چو افکنده ببیند در خون تنم را کنید آفرین ترک صید افکنم را
2 نیاید گر از دیده سیلی دمادم که شوید ز آلودگی دامنم را
3 ور از خاک آتش علم برنیاید که هر شام روشن کند مدفنم را
4 به فانوس تن گر رسد گرمی دل بسوزد بر اندام پیراهنم را
1 مالک المک شوم چون ز جنون هامون را در روش غاشیه بردوش نهم مجنون را
2 گر نه آیینهٔ روی تو برابر باشد آه من تیره کند آینهٔ گردون را
3 گر تصرف نکند عشوهٔ خوبان در دل چه اثر عارض گلگون و قد موزون را
4 محمل لیلی از آن واسطه بستند بلند که به آن دست تصرف نرسد مجنون را
1 فرمود مرا سجدهٔ خویش آن بت رعنا در سجده فتادم که سمعنا واطعنا
2 ما دخل به خود در میدیدار نگردیم ما حل له شارعنا فیه شرعنا
3 بودیم ز ذرات به خورشید رخش نی الفرع رئینا والی الاصل رجعنا
4 روزی که دل از عین تعلق به تو بستیم من غیرک یاقرة عینی و قطعنا
1 همچو شمعم هست شبها بیرخ آن آفتاب دیده گریان سینهٔ بریان تن گدازان دل کباب
2 بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب
3 در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب
4 سرو کی گیرد به گلشن جای سروی کش بود پیرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب
1 تو را بسوی رقیبان گذار بسیار است ز رهگذار تو بر دل غبار بسیار است
2 تو از صفا گل بیخاری ای نگار ولی چه سود از این که بگرد تو خار بسیار است
3 مرا به وسعت مشرب چنین به تنگ میار که ملک حسن وسیع است و یار بسیار است
4 ستم مکن که به نخجیر گاه حسن ز تو شکار پیشهتر اندر شکار بسیار است
1 رخت که صورت صنع آشکار از آن پیداست نشان دقت صورت نگار از آن پیداست
2 قدت که بر صفتش نیست هیچ کس قادر کمان قدرت پروردگار از آن پیداست
3 سرت که گرم می لطف بود دوش امروز گرانی حرکات خمار از آن پیداست
4 به زیر دامن حسنت نهفته است هنوز خطی که گرد گلت صد بهار از آن پیداست
1 وصلم نصیب شد ز مددکاری رقیب یاران مفید بود بسی یاری رقیب
2 در شاه راه عشق کشیدم ز پای دل صد خار غم به قوت غمخواری رقیب
3 بیزاریش چو داد ز یارم برات وصل من نیز میدرم خط بیزاری رقیب
4 از جام هجر یار چوسرها شود گران ما هم کنیم فکر سبکساری رقیب
1 داغ بر دست خود آن شوخ چو در صحبت سوخت غیر در تاب شد و جان من از غیرت سوخت
2 صورت شمع رخش بر در و دیوار کشید کلک نقاش دل خلق به این صورت سوخت
3 خواستم پیش رخش چهره بشویم به سرشک آب در دیدهام از گرمی آن طلعت سوخت
4 غیر را خواست کند گرم زد آتش در من هر یکی را به طریق دگر از غیرت سوخت