1 روزگاری که رخت قبلهٔ جان بود مرا روی دل تافته از هر دو جهان بود مرا
2 چند روزی که به سودای تو جان میدادم حاصل از زندگی خویش همان بود مرا
3 یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز دل سرا پردهٔ صد راز نهان بود مرا
4 یادباد آن که چو آغاز سخن میکردی با تو صد زمزمه در زیر زبان بود مرا
1 چو افکنده ببیند در خون تنم را کنید آفرین ترک صید افکنم را
2 نیاید گر از دیده سیلی دمادم که شوید ز آلودگی دامنم را
3 ور از خاک آتش علم برنیاید که هر شام روشن کند مدفنم را
4 به فانوس تن گر رسد گرمی دل بسوزد بر اندام پیراهنم را
1 به افسون محو کردی شکوههای بیکرانم را به هر نوعی که بود ای نوش لب بستی زبانم را
2 به نیکی میبری نامم ولی چندان بدی با من که گم میخواهی از روی زمین نام و نشانم را
3 به این خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من نمائی دوستی و دوست داری دشمنانم را
4 گمانم بود کاخر آشنائی بر طرف سازی شدی بیگانه خوش تا یقین کردی گمانم را
1 جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا بگذار ای طبیب زمانی باو مرا
2 زین تب چنان ره نفسم تنگ شد که هیچ جز آب تیغ او نرود در گلو مرا
3 آن بلبلم که جلوهٔ آتش گل من است در دام آرزو نکشد رنگ و بو مرا
4 از طره دو تا به دو زنجیر بسته است چون شیر وحشی آن بت زنجیر مو مرا
1 بگو ای باد آن سر خیل رعنا پادشاهان را سر کج افسران تاج سر زرین کلاهان را
2 همه محزون گدازان آفتاب مضطرب سوزان شه اشفته حالان خسرو مجنون سپاهان را
3 تو ای سلطان خرم دل که از مشغولی غیرت سر غوغای دیوان نیست خلوت دوست شاهان را
4 به خلوتگه چه بنشینی ز دست حاجیان بستان نهانی عرضهای سر به مهرداد خواهان را
1 مالک المک شوم چون ز جنون هامون را در روش غاشیه بردوش نهم مجنون را
2 گر نه آیینهٔ روی تو برابر باشد آه من تیره کند آینهٔ گردون را
3 گر تصرف نکند عشوهٔ خوبان در دل چه اثر عارض گلگون و قد موزون را
4 محمل لیلی از آن واسطه بستند بلند که به آن دست تصرف نرسد مجنون را
1 شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ تو را که دانم آشتئی در قفاست جنگ تو را
2 که کرده پیش تو اظهار سوز ما امروز که آتش غضب افروخته است رنگ تو را
3 مصوران قلم از مو کنند تا نکشند زیاده از سرموئی دهان تنگ تو را
4 زمان زمان کنم افزون جراحت تن خویش ز بس که بوسه زنم زخمهای سنگ تو را
1 با چنین جرمی نراندم از دل ویران تو را این قدرها جای در دل بوده است ای جان تو را
2 ساحری گویا با چندین خطا چون دیگران راندن از چشم و برون کردن ز دل نتوان تو را
3 از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر در بلائی بینمت گردم بلاگردان تو را
4 نیستم راضی به مرگت لیک میخواهم چو خود از غم ناکس پرستی در تب هجران تو را
1 گر به تکلیف لب جام به لب سوده تو را که به آن شربت آلوده لب آلوده تو را
2 که به آن مایهٔ جهل این قدرت کرده دلیر که ز اندیشهٔ دل بر حذر آسوده تو را
3 که دران نشئه تو را دست هوس سوده به گل که به رخ برقع شرم این همه بگشوده تو را
4 زده آن آب که بر خاک وجودت ای گل که در خانهٔ عصمت به گل اندوده تو را
1 درهمی گرم غضب کرده نگاه که تو را شعلهای آتشی افروخته آه که تو را
2 در پیت رخش که گرمست که غرق عرقی عصمت افکنده در آتش به گناه که تو را
3 میرسی مظطرب از گر درهای یوسف حسن دهشت آورده دوان از لب چاه که تو را
4 مینماید که به قلبی زدهای یک تنه وای در میان داشته آشوب سپاه که تو را