1 ای ز دل رفته که دی سوختی از ناز مرا دارم اندیشه که عاشق نکنی باز مرا
2 کردهام خوی به هجران چه کنم ناز اگر عشق طغیان کند و دارد از آن باز مرا
3 باطل سحر مگر ورد زبانم گردد که نگهدارد از آن چشم فسون ساز مرا
4 چشم از آن غمزه اگر دوش نمیبستم زود کار میساخت به یک عشوه ممتاز مرا
1 با من بدی امروز زاطوار تو پیداست بدگو سخنی گفته ز گفتار تو پیداست
2 همت آئینهٔ نیر دلان صورت خوبت این صورت از آئینهٔ رخسار تو پیداست
3 آن نکته سربسته که مستی است بیانش ز آشفتگی بستن دستار تو پیداست
4 از خون یکی کردهای امروز صبوحی از سرخوشی نرگس خونخوار تو پیداست
1 اگر دل بر صف مژگان سیاهی میزند خود را که تنها ترک چشمش بر سپاهی میزند خود را
2 ز تابم میکشد اکثر نگاه دیر دیر او که بر قلب دل من گاه گاهی میزند خود را
3 ندارد چون دل خود رای من تاب نظر چندان چه بر شمشیر مردم کش نگاهی میزند خود را
4 گلی کز جنبش باد صبا آزرده میگردد چرا بر تیغ آه بیگناهی میزند خود را
1 عجب گیرنده راهی بود در عاشق رباییها نگاه آشنای یار پیش از آشناییها
2 ز حالت بر سر تیر اجل در رقص میرد دل نخجیر را هر نغمه زان ناوکساییها
3 نیاری پای کم ای دل که خواهد کرد ناز او به جنس پربهای خود خریدارآزماییها
4 به جایی میرسد شخص هوس در ملک خود کامان که آنجا زا وفا به مینماید بیوفاییها
1 بعد هزار انتظار این فلک بی وفا شهد وصالم چشاند زهر فراق از قفا
2 وه که ز کین میکند هر بدو روزم سپهر با تو به زحمت قرین وز تو به حسرت جدا
3 رفتی و میآورد جذبهٔ شوقت ز پی خاک مرا عنقریب همره باد صبا
4 با تو بگویم که هجر با من بی دل چه کرد روزی من گر شود وصل تو روز جزا
1 گوی میدان محبت سر اهل نظر است گرد این عرصه مگردید که سر در خطر است
2 سینهٔ تنگ پر از آه و تنگ پردهٔ راز چون کنم آه که یک پرده و صد پرده در است
3 چو هنر سوز تو گه دود برآرد ز جهان که بسوزی تو و دود از تو نخیزد هنر است
4 گشت دیر آمدن صبح وصالم گوئی که شب هجر مرا صبح قیامت سحر است
1 نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را که دست نیست بدان هیچ پادشاهی را
2 پناه صد دل مجروح گشته کاکل تو چه پردلی که حمایت کند سپاهی را
3 جز آن جمال که خال تو نصب کردهٔ اوست که داد مرتبه خسروی سیاهی را
4 به نیم جان چه کنم با نگاه دمبهدمش که صدهزار شهید است هر نگاهی را
1 این چه چوگان سر زلف و چه گوی ذقن است این چه ترکانه قباپوشی و لطف بدن است
2 این چه ابروست که پیوسته اشارت فرماست وین چه چشمست که با اهل نظر در سخنست
3 این چه خالست که قیمت شکن مشک ختاست وین چه جعد است که صد تعبیهاش در شکنست
4 این چه رخشنده عذار است که از پرتو آن آه انجم شررم شمع هزار انجمن است
1 نخل قد خم گشته که پرورده دردست بارش دل پرخون و گلش چهرهٔ زردست
2 صدساله وصال تو مرا میرسد ای ماه گر مرهم هر خسته به اندازهٔ درد است
3 خاک که ز جولان سمندت شده برباد کان زلف مشوش دگر آلوده گرد است
4 دل کز خرد و صبر و سکون صاحب خیل است از تفرقهٔ عشق تو فرداست که فرداست
1 جهان آرا شدی چون ماه و ننمودی به من خود را چو شمع ای سیم تن زین غصه خواهم سوختن خود را
2 بیا بر بام و با من یک سخن زان لعل نوشین کن که خواهم بر سر کوی تو کشتن بی سخن خود را
3 من از دیوانگی تیغ زبان با چرخ خواهم زد تو عاقل باش و بر تیغ زبان من مزن خود را
4 به من عهدی که در عهد از محبت بستهای مشکن به بد عهدی مگردان شهرهای پیمان شکن خود را