فرمود مرا سجدهٔ خویش آن از محتشم کاشانی غزل 37
1. فرمود مرا سجدهٔ خویش آن بت رعنا
در سجده فتادم که سمعنا واطعنا
...
1. فرمود مرا سجدهٔ خویش آن بت رعنا
در سجده فتادم که سمعنا واطعنا
...
1. ای گوهر نام تو تاج سر دیوانها
ذکر تو به صد عنوان آرایش عنوانها
...
1. به صد اندیشه افکند امشبم آن تیز دیدنها
در اثنای نگاه تیز تیز آن لب گزیدنها
...
1. عجب گیرنده راهی بود در عاشق رباییها
نگاه آشنای یار پیش از آشناییها
...
1. دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب
آن چنان فرخ شبی دیگر نمیبینم به خواب
...
1. ای زیر مشق سر خط حسن تو افتاب
در مشق با کشیدن زلف تو مشگ ناب
...
1. برشکن طرف کله چون بفکنی از رخ نقاب
صبح صادق کن عیان بعد از طلوع آفتاب
...
1. همچو شمعم هست شبها بیرخ آن آفتاب
دیده گریان سینهٔ بریان تن گدازان دل کباب
...
1. حسن روزافزون نگر کان خسرو زرین طناب
دی هلالی بود و امشب ماه و امروز افتاب
...
1. نامسلمان پسری خون دلم خورد چو آب
که به مستی دل مرغان حرم کرده کباب
...
1. نیست امروز شکست دلم از چشم پرآب
دایم این خانه خرابست ازین خانه خراب
...
1. رخش در غیر و چشم التفاتش در من است امشب
هزارش مصلحت درهر تغافل کردنست امشب
...