1 حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزای را سلسله بگسلم ز پا عقل گریزپای را
2 کو دلی و دلیرئی کز پی رونق جنون شحنهٔ ملک دل کنم عشق ستیزه رای را
3 کو جگری و جراتی کز پی شور دل دگر باعث فتنهای کنم دیدهٔ فتنه زای را
4 کوتهی و تهوری تا شده همنشین غیر سیر کنم ز صحبت آن هم دم دلربای را
1 برین در میکشند امشب جهانپیما سمندی را به سرعت میبرند از باغ ما سرو بلندی را
2 غم صحرائیان دارم که غافل گیری گردون به صحرا میبرد از شهر بند صید بندی را
3 سپهرم مایهٔ بازیچهٔ خود کرده پنداری که باز از گریهام درخنده دارد نوشخندی را
4 سزاوار فراقم من که از خوبان پسندیدم دل بیزار الفت دشمنی آفت پسندی را
1 نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را که دست نیست بدان هیچ پادشاهی را
2 پناه صد دل مجروح گشته کاکل تو چه پردلی که حمایت کند سپاهی را
3 جز آن جمال که خال تو نصب کردهٔ اوست که داد مرتبه خسروی سیاهی را
4 به نیم جان چه کنم با نگاه دمبهدمش که صدهزار شهید است هر نگاهی را
1 تا همتم به دست طلب زد در بلا دربست شد مسخر من کشور بلا
2 دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود چون مینهاد بر سر من افسر بلا
3 آن دم هنوز قلعة مهدم حصار بود کاورد عشق بر سر من لشکر بلا
4 بر کوهکن ز رتبه مقدم نوشتهاند نام بلا کشان تو در دفتر بلا
1 گشته در راهت غبار آلود روی زرد ما میرسیم از گرد راه اینست راه آورد ما
2 در هوای شمع رویت قطرههای اشک گرم دم به دم بر چهره میبندد ز آه سرد ما
3 بس که از یاران هم دردان جدا افتادهایم گشته است از بی کسی همدرد ما
4 با گیاه شور پرور فرقت باران نکرد آن چه هجران کرد با جان بلا پرورد ما
1 سروی از یزد گذر کرد به کاشانهٔ ما که ازو چون ارم آراسته شد خانهٔ ما
2 با دلی گرم نشاط آمد و از حرف نخست گشت افسرده دل از سردی افسانهٔ ما
3 فتنه را سلسله جنبان نشد آن زلف که هیچ اعتباری نگرفت از دل دیوانهٔ ما
4 به شراب لبش آلوده نگردید که دید پر ز خوناب جگر ساغر و پیمانهٔ ما
1 فرمود مرا سجدهٔ خویش آن بت رعنا در سجده فتادم که سمعنا واطعنا
2 ما دخل به خود در میدیدار نگردیم ما حل له شارعنا فیه شرعنا
3 بودیم ز ذرات به خورشید رخش نی الفرع رئینا والی الاصل رجعنا
4 روزی که دل از عین تعلق به تو بستیم من غیرک یاقرة عینی و قطعنا
1 ای گوهر نام تو تاج سر دیوانها ذکر تو به صد عنوان آرایش عنوانها
2 در ورطهٔ کفر افتد انس و ملک ار نبود از حفظ تو تعویذی در گردن ایمانها
3 ای کعبهٔ مشتاقان دریاب که بر ناید مقصود من گم ره از طی بیابانها
4 جان رخش طرب تازد چون ولوله اندازد غارتگر عشق تو رد قافلهٔ جانها
1 به صد اندیشه افکند امشبم آن تیز دیدنها در اثنای نگاه تیز تیز آن لب گزیدنها
2 ز بس بر جستم در رقص دارد چون سپند امشب به سویم گرم از شست آن ناوک رسیدنها
3 زبان زینهار افتد ز کار از بس که آید خوش از آن بیباک در بد مستی آن خنجر کشیدنها
4 برآرد خاصه وقتی گوی بیرون بردن از میدان غریو از مردم آن چابک ز پشت زین خمیدنها
1 عجب گیرنده راهی بود در عاشق رباییها نگاه آشنای یار پیش از آشناییها
2 ز حالت بر سر تیر اجل در رقص میرد دل نخجیر را هر نغمه زان ناوکساییها
3 نیاری پای کم ای دل که خواهد کرد ناز او به جنس پربهای خود خریدارآزماییها
4 به جایی میرسد شخص هوس در ملک خود کامان که آنجا زا وفا به مینماید بیوفاییها