اگر دل بر صف مژگان سیاهی از محتشم کاشانی غزل 13
1. اگر دل بر صف مژگان سیاهی میزند خود را
که تنها ترک چشمش بر سپاهی میزند خود را
...
1. اگر دل بر صف مژگان سیاهی میزند خود را
که تنها ترک چشمش بر سپاهی میزند خود را
...
1. جهان آرا شدی چون ماه و ننمودی به من خود را
چو شمع ای سیم تن زین غصه خواهم سوختن خود را
...
1. ای نگهت تیغ تیز غمزهٔ غماز را
پشت به چشم تو گرم قافلهٔ ناز را
...
1. چنین است اقتضا رعنائی قد بلندش را
که زیر ران او بیخود به رقص آرد سمندش را
...
1. شب که ز گریه میکنم دجله کنار خویش را
میافکنم به بحر خون جسم نزار خویش را
...
1. گر بهم میزدم امشب مژهٔ پر نم را
آب میبرد به یک چشم زدن عالم را
...
1. چو دی ز عشق من آگه شد و شناخت مرا
به اولین نگه از شرم آب ساخت مرا
...
1. شوق درون به سوی دری میکشد مرا
من خود نمیروم دگری میکشد مرا
...
1. روزگاری که رخت قبلهٔ جان بود مرا
روی دل تافته از هر دو جهان بود مرا
...
1. چو افکنده ببیند در خون تنم را
کنید آفرین ترک صید افکنم را
...
1. به افسون محو کردی شکوههای بیکرانم را
به هر نوعی که بود ای نوش لب بستی زبانم را
...
1. جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا
بگذار ای طبیب زمانی باو مرا
...