دی باز جرعه نوش ز جام که از محتشم کاشانی غزل 549
1. دی باز جرعه نوش ز جام که بودهای
صد کام تلخ کرده به کام که بودهای
1. دی باز جرعه نوش ز جام که بودهای
صد کام تلخ کرده به کام که بودهای
1. بیش از دی گرم استغنا زدن گردیدهای
غالبا امروز در آیینه خود را دیدهای
1. بر دل فکنده پرتو نادیده آفتابی
در پرده بازی کرد رخساره در نقابی
1. ای گل خود رو چه بد کردم که خوارم ساختی
آبرویم بردی و بیاعتبارم ساختی
1. اگر مقدار عشق پاک را دلدار دانستی
مرا بسیار جستی قدر من بسیار دانستی
1. کاش یارم از ستم دایم مکدر داشتی
یا دلم تاب فراق آن ستمگر داشتی
1. مرا به دست غم خود گذاشتی رفتی
غم جهان همه بر من گماشتی رفتی
1. به رقیب سفری وعدهٔ رفتن دادی
رقتی و تفرقه را سر به دل من دادی
1. بریدی از من آن پیوند با بدخواه هم کردی
عفیالله خوب رفتی لطف فرمودی کرم کردی
1. اگر آگه ز اخلاص من آزرده دل گردی
ز بیدادی که بر من کرده باشی منفعل گردی
1. بر در درج قفل زدم یک چندی
عاقبت داد گشادش بت شکر خندی
1. چو مینماید، که هست با من، جفا و جورت، ز روی یاری
ز دست جورت، فغان برآرم، اگر تو دست از، جفا نداری