نکشد ناز مسیح آن که تو از محتشم کاشانی غزل 573
1. نکشد ناز مسیح آن که تو جانش باشی
در عنان گیری عمر گذرانش باشی
...
1. نکشد ناز مسیح آن که تو جانش باشی
در عنان گیری عمر گذرانش باشی
...
1. آن که هرگز نزد از شرم در معشوقی
امشب افکند به سویم نظر معشوقی
...
1. بر روی یار اغیار را چشمی به آن آلودگی
غلطان به خاک احباب را اشگی به آن پالودگی
...
1. ساربان بر ناقه میبندد به سرعت محملی
چون جرس ز اندیشه در بر میتپد نالان دلی
...
1. از باده عیشم بود مستانه به کف جامی
زد ساغر من بر سنگ دیوانه میآشامی
...
1. رفتی و رفت بیرخت از دیده روشنی
در دیده ماند اشکی و آن نیز رفتنی
...
1. دم بسمل شدن در قبله باید روی قربانی
مگردان روی از من تا ز قربان رونگردانی
...
1. ز اشک سرخ برای نزول جانانی
شدست خانهٔ چشمم نقش ایوانی
...
1. به زبان غمزه رانی چو روم به عشوه خوانی
به تو ناز داد یاد این همه مختلف زبانی
...
1. گذری بناز و گوئی ز چه باز دلگرانی
ز چه دل گران نباشم که تو یار دیگرانی
...
1. اقبال ظفر پیوند در کار جهانبانی
اقبال ولیخا نیست اقبال ولیخانی
...
1. رو ای صبا بر آن سرو دلستان که تو دانی
زمین به بوس که منت در آن زمان که تو دانی
...