تا دست را حنا بست دل برد از محتشم کاشانی غزل 537
1. تا دست را حنا بست دل برد ازین شکسته
دل بردنی به این رنگ کاریست دست بسته
...
1. تا دست را حنا بست دل برد ازین شکسته
دل بردنی به این رنگ کاریست دست بسته
...
1. ز چوگان بازی آمد زلف بر رخسار آشفته
اطاقه باد جولان خورده و دستار آشفته
...
1. خط اگرت سبزه طرف لاله نهفته
دایرهٔ ماه را به هاله نهفته
...
1. آمد به تیغ کین ره ارباب دین زده
طرف کله شکسته گره بر جبین زده
...
1. به دست دیده عنان دل فکار مده
مرا ببین و به چشم خود اختیار مده
...
1. شبهای هجران همنشین از مهر او یادم مده
همسایه را دردسر از افغان و فریادم مده
...
1. پند گوی تو چهها تا به تو فهمانیده
کز منت باز به این مرتبه رنجانیده
...
1. قلم نسخ بران بر ورق حسن همه
کاین قلمرو به تو داده است خدا یک قلمه
...
1. نمیدانم ز خود افتادگان داری خبر یا نه
ز دور این نالهٔ ما در دلت دارد اثر یا نه
...
1. من کیستم به دوزخ هجران فتادهای
وز جرم عشق دل به عقوبت نهادهای
...
1. صبح مرا به ظن غلط شام کردهای
بیتاب مرا گنهی نام کردهای
...
1. از قید عهد بنده تو خود رسته بودهای
عهدی نهفته هم به کسی بسته بودهای
...