بر رخ به قصد دل منه زلف از محتشم کاشانی غزل 501
1. بر رخ به قصد دل منه زلف دو تا را بیش از این
در کشور خود سر مده خیل بلا را بیش از این
...
1. بر رخ به قصد دل منه زلف دو تا را بیش از این
در کشور خود سر مده خیل بلا را بیش از این
...
1. جانا مران رخش جفا بر خاکساران بیش از این
زاری ببین خواری مکن با بردباران بیش از این
...
1. آینه بردار و حسن جان فزای خویش بین
انتخاب نسخهٔ صنع خدای خویش بین
...
1. شاهانه رخش راندن آن خردسال بین
در خردی آن بزرگی و جاه و جلال بین
...
1. ز دیده در دلم ای سرو دل ربا بنشین
نشیمنی است ز مردم تهی بیا بنشین
...
1. چون برفروزد آینه زان آفتاب رو
رو سوی هر که آورد آتش زند در او
...
1. مراست رشتهٔ جان کاکل معنبر او
فغان اگر سر موئی شود کم از سر او
...
1. آن کوست قبلهٔ همه کس قبلهجو در او
و آن روست قبلهای که کند کعبهٔ رو در او
...
1. تائبم از می به دور نرگس غماز او
تا نگویم در سر مستی به مردم راز او
...
1. دوش چون دیدم نهان در روی آتشناک او
یافت کز جان عاشقم من سگ ادراک او
...
1. آن منتظر گدازی چشم سیاه او
جانیست در تن نگه گاهگاه او
...
1. باز امشب ز اقتضای شوخ طبعیهای او
بر سر غوغاست با من چشم بر غوغای او
...