به دشمن یارئی در قتل خود از محتشم کاشانی غزل 430
1. به دشمن یارئی در قتل خود از یار میفهمم
اشارتها که هست از هر طرف در کار میفهمم
1. به دشمن یارئی در قتل خود از یار میفهمم
اشارتها که هست از هر طرف در کار میفهمم
1. به فنا بنده رهی میدانم
ره به آرامگهی میدانم
1. من نه مجنونم که خواهم روی در صحرا کنم
خویش را مشهور سازم یار را رسوا کنم
1. دور از تو بر روی بتان چون چشم پرخون افکنم
چشمی که بردارم ز تو بر دیگران چون افکنم
1. بس که همیشه در غمت فکر محال میکنم
هجر تو را ز بیخودی وصل خیال میکنم
1. زین گونه چو در مشق جنون حلقه چو نونم
فرداست که سر حلقه ارباب جنونم
1. گر شود ریش درون رخنه گر بیرونم
بنمایم به تو کز داغ نهانت چونم
1. ز دستت جیب گل پیراهنانرا چاک میبینم
به راهت فرق زرین افسران را خاک میبینم
1. دل خود را هنوز اندر تمنای تو میبینم
که میمیرم چو ماهی را به سیمای تو میبینم
1. از سر کوی تو با صدگونه سودا میروم
داغ بر جان بار بر دل خار در پا میروم
1. گرچه ناچار از درت ای سرو رعنا میروم
از گرفتاری دلم اینجاست هرجا میروم
1. مفتون چشم کم نگه پر فتنهات شوم
مجنون آهوانه نگه کردنت شوم