ز بس که مهر تو با این و آن از محتشم کاشانی غزل 418
1. ز بس که مهر تو با این و آن یقین دارم
به دوستی تو با کائنات کین دارم
...
1. ز بس که مهر تو با این و آن یقین دارم
به دوستی تو با کائنات کین دارم
...
1. من آنم که جز عشق کاری ندارم
در آن کار هم اختیاری ندارم
...
1. به سینه داغ نهانی که داشتم ز تو دارم
نهان ز خلق لسانی که داشتم ز تو دارم
...
1. من منفعل که پیشت دو جهان گناه دارم
بچه روی عذر گویم که رخ سیاه دارم
...
1. خوش آن ساعت که خندان پیشت ای سیمین بدن میرم
تو باشی بر سر بالین من گریان و من میرم
...
1. من که از ادعیه خوانان دگر ممتازم
از دعای تو به مدح تو نمیپردازم
...
1. به بزم او حریفان را ز مستی دست و پا بوسم
به این تقریب شاید دست آن کان حیا بوسم
...
1. ای هزارت چشم در هر گوشه سرگردان چشم
آهوی چشم سیه مستان تو را قربان چشم
...
1. افکن گذر به کلبه ما تا بهم رسد
از گرد رهگذار تو کحلی برای چشم
...
1. کو اجل تا من نقاب تن ز جان خود کشم
بیحجاب این تحفه پیش دلستان خود کشم
...
1. رسید نغمه ای از بادهنوشی تو به گوشم
که چون خم می و چو ننای نی به جوش و خروشم
...
1. گر من به مردن دل نهم آسوده جانی را چه غم
وز مهر من گرجان دهم نامهربانی را چه غم
...