در بزم چون به کین تو غالب از محتشم کاشانی غزل 406
1. در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
...
1. در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
...
1. بهر دعا از درت چون به درون آمدم
قوت نطقم نماند لال برون آمدم
...
1. ز لطف و قهر او و در خندهای گریه آلودم
نمییابم که مقبولم نمیدانم که مردودم
...
1. باز سرگشتهٔ مژگان سیهی گردیدم
باز خود را هدف تیر ملامت دیدم
...
1. چون متاع دو جهان را به خرد سنجیدم
از همه حسن تو و عشق خود افزون دیدم
...
1. به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم
کمند عقل بگسستم ز نو دیوانه گردیدم
...
1. با تو آن روز که شطرنج محبت چیدم
ماتی خود ز تو در بازی اول دیدم
...
1. شبی کان سرو سیم اندام را درخواب میدیدم
تن خود را عیان از رعشه چون سیماب میدیدم
...
1. به خود دوشینه لطفی از ادای یار فهمیدم
وز آن یک لطف صد بیتابی از اغیار فهمیدم
...
1. ساز خروش کرده دل ناز پرورم
آماده وداع توام خاک برسرم
...
1. اگر میبینمت با غیر غیرت میکشد زارم
وگر چشم از تو میبندم به مردن میرسد کارم
...
1. به صلح یار در هر انجمن میخواند اغیارم
فتد تا در نظرها کز نظر افتاده یارم
...