رهی دارم که از دوری به از محتشم کاشانی غزل 263
1. رهی دارم که از دوری به پایان دیر میآید
سری کز بی سرانجامی به سامان دیر میآید
...
1. رهی دارم که از دوری به پایان دیر میآید
سری کز بی سرانجامی به سامان دیر میآید
...
1. صبا از کشور آن پاکدامان دیر میآید
ز یوسف بوی پیراهن به کنعان دیر میآید
...
1. به گوشم مژدهٔ وصل از در و دیوار میآید
دلم هم میتپد الله امشب یار میآید
...
1. سخن کز حال خود گویم ز حرفم بوی درد آید
بلی حال دگر دارد سخن کز روی درد آید
...
1. به خاکم آن بت اگر با رقیب درگذر آید
ز مضطرب شدن من زمین به لرزه درآید
...
1. ز خانه ماه به ماه آفتاب من بدر آید
من آفتاب ندیدم که ماه ماه برآید
...
1. قضا از آسمان هرگه در بیداد بگشاید
زمین بر من زبان بهر مبارک باد بگشاید
...
1. غمزهاش دست چو بر غارت جان بگشاید
فتنهٔ صد ناوک پر کش ز کمان بگشاید
...
1. ازین لیلی و شانم خاطر ناشاد نگشاید
به جز شیرین کسی بند از دل فرهاد نگشاید
...
1. گر از درج دهانش دم زنم از من به تنگ آید
ور از خوی بدش گویم سخن به جنگ آید
...
1. خوش آن بیداد کز فریاد من جانان برون آید
نفیر دادخواهان سر کشد سلطان برون آید
...
1. به اقبال از سفر چون مرکب آن نازنین آید
به استقبال خیل او تزلزل در زمین آید
...