در تاریکی ز بس که از مسعود سعد سلمان رباعی 289
1. در تاریکی ز بس که می بنشینم
در روز چو شب پرک همی بد بینم
...
1. در تاریکی ز بس که می بنشینم
در روز چو شب پرک همی بد بینم
...
1. آنم که اگر به خلد جایی سازم
حورالعین را کشید باید نازم
...
1. هر گه که تو را به رهگذاری بینم
از سایه ت بر زمین نگاری بینم
...
1. دیده همه شب ز خواب خوش بردوزم
بر تن گریم چو شمع و از دل سوزم
...
1. با خود گفتم که من عیال تو شدم
او گفت که من ضامن مال تو شدم
...
1. آنکو گوید هست قضا تیشه من
یک شاخ نتابد زدن از بیشه من
...
1. تا خسته دل مرا بریده ست ز تن
دارم گله هاش را چو شمشیر سخن
...
1. در سمجی چون توانم آرامیدن
کز تنگی آن نمی توان خسبیدن
...
1. هر شب که تو را نبینم ای شاخ سمن
خواهم که مرا کفن بود پیراهن
...
1. چون گل ز غمت دریده ام پیراهن
چون لاله بیالوده ام از خون رخ و تن
...
1. سر کردمت ای نگار چون تو سر من
گه گه به سخن چرب کنی بی روغن
...
1. چنگم به چهار شاخ زد پیراهن
چنگست مگر چهار شاخ از آهن
...