1 جویان وصال تو جدا از جانست مست غم تو هر چه کند روی آنست
2 تا هر چه تو را به دوستی پیمانست بستی و گشادنش فلک نتوانست
1 گر تیز به روی خوب تو درنگرم ترسم که ز دست خصم تو جان نبرم
2 در عشق دم شیر عرین می سپرم در جمله نگه کن که چه دیوانه سرم
1 از باغ طرب گشت گل وصل پدید جان همچو نسیم بر گل وصل وزید
2 ما و تو کشیم بر گل وصل نبید کز خار فراق بر گل وصل دمید
1 آمد به وداعم آن نگار دلبر گریان و زنان دو دست بر یکدیگر
2 پر خون رخش از زخم و رخ از گریه چو زر بر لاله کامگار و بر لؤلؤی تر
1 گفتی خبرت کنم کسی بفرستم با دل گفتم ز انده دل رستم
2 من دل همه بر وعده خوبت بستم شادم کن اگر سزای شادی هستم
1 زین پس اگرم ضعیف تن خواهد بود پیدا نه نشان پیرهن خواهد بود
2 ور یار نه در کنار من خواهد بود پیراهن دیگرم کفن خواهد بود
1 هرگز نرسد به لطف در مهر چو تو بت را نبود حلاوت چهر چو تو
2 در حسن نزائید مه و مهر چو تو ای مهر ندیده اند بد مهر چو تو
1 غمهای تو از راندن خونها کارم خود نیست چرا راندن خونها کارم
2 در دیده من از مرگ تو خونها دارم بر مرگ تو با به مرگ خونها بارم
1 پیوست فلک با من پیکار دگر از یک غارم کشید در غار دگر
2 ای بر طاعت ز خلق در کار دگر بنمای مرا جهان به یک بار دگر
1 سرما چون شد ز دست صحرا شد گل در چادر سبز کار پیدا شد گل
2 بسیار همی خندد رعنا شد گل نه نه که چو روی دوست زیبا شد گل