شاهان چو به روز بزم ساغر از مهستی گنجوی رباعی 73
1. شاهان چو به روز بزم ساغر گیرند
بر باد سماع و چنگ چاکر گیرند
...
1. شاهان چو به روز بزم ساغر گیرند
بر باد سماع و چنگ چاکر گیرند
...
1. بس جور کز آن غمزهٔ زیبات کشند
بس درد کز آن قامت رعنات کشند
...
1. شب را چه خبر که عاشقان می چه کشند
وز جام بلا چگونه می زهر چشند
...
1. با هر که دلم ز عشق تو راز کند
اول سخن از هجر تو آغاز کند
...
1. کس چون تو به عقل زندگانی نکند
در شیوهٔ عشق مهربانی نکند
...
1. تا سنبل تو غالیهسائی نکند
باد سحری نافهگشایی نکند
...
1. آن کاتش مهر در دل ما افکند
در آب نظر بر رخ زیبا افکند
...
1. منگر به زمین که خاک و آبت بیند
منگر به فلک که آفتابت بیند
...
1. شوی زن نوجوان اگر پیر بود
تا پیر شود همیشه دلگیر بود
...
1. در غربت اگر چه بخت همره نبود
باری دست من ز جانم آگه نبود
...
1. در دل همه شرک روی بر خاک چه سود؟
زهری که به جان رسید تریاک چه سود؟
...
1. سهمی که مرا دلبر خباز دهد
نه از سر کیمخ کز سر ناز دهد
...