1 غم با لطف تو شادمانی گردد عمر از نظر تو جاودانی گردد
2 گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک آتش همه آب زندگانی گردد
1 مشکی که ز چین ختن آهو دارد از چینِ سرِ زلف تو آهو دارد
2 آن کس که شبی با غم تو یار بشد تا وقت سحر ناله و آهو دارد
1 جانانه هر آن کس که دی خوش دارد جان .... بیدلان مشوش دارد
2 زنهار ز آه من بیندیش که آن دوریست که زیر دامن آتش دارد
1 جان در ره عاشقی خطر باید کرد آسوده دلی زیر و زبر باید کرد
2 وانگه ز وصال باز نادیده اثر با درد دل از جهان گذر باید کرد
1 شاها فلکت اسب سعادت زین کرد وز جملهٔ خسروان تو را تحسین کرد
2 تا در حرکت سمند زرین نعلت بر گل ننهد پای زمین سیمین کرد
1 قصه چه کنم که اشتیاق تو چه کرد با من دل پر زرق و نفاق تو چه کرد
2 چون زلف دراز تو شبی میباید تا با تو بگویم که فراق تو چه کرد
1 بگذشت پریر باز به سر لاله و درد دی خاک چمن سنبل تر بار آورد
2 امروز خور آب شادمانی زیراک فردا همی آتش غم باید خورد
1 هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد و اندر لب و دندان چو شکر گیرد
2 گر باز نهد بر گلوی کشتهٔ خود از ذوق لبش زندگی از سر گیرد
1 آن یار کلهدوز چه شیرین دوزد انواع کلاه از در تحسین دوزد
2 هر روز کلاه اطلس لعلی را از گنبد سیمینزِهِ زرین دوزد
1 چشم ترکت چون مست برمیخیزد شور از می و میپرست برمیخیزد
2 زلفت چو به رقص در میان میآید صد فتنه به یک نشست برمیخیزد