چون زور کمان در بر و دوش از مهستی گنجوی رباعی 61
1. چون زور کمان در بر و دوش تو رسد
تیرش به لب چشمهٔ نوش تو رسد
...
1. چون زور کمان در بر و دوش تو رسد
تیرش به لب چشمهٔ نوش تو رسد
...
1. شاها ز منت مدح و ثنا بس باشد
وز پیرزنی تو را دعا بس باشد
...
1. سرمایهٔ روزگارم از دست بشد
یعنی سر زلف یارم از دست بشد
...
1. گفتم نظری که عمر من فاسد شد
گفتا ز حسد جهان پر از حاسد شد
...
1. این اشک عقیق رنگ من چون بچکد
آب از دل سنگ و چشم گردون بچکد
...
1. سودازدهٔ جمال تو باز آمد
تشنه شدهٔ وصال تو باز آمد
...
1. ایام بر آن است که تا بتواند
یک روز مرا به کام دل ننشاند
...
1. تا از تف آب چرخ افراشتهاند
غم در دل من چو آتش انباشتهاند
...
1. آنها که هوای عشق موزون زدهاند
هر نیم شبی سجاده در خون زدهاند
...
1. پیوسته خرابات ز رندان خوش باد
در دامن زهد و زاهدی آتش باد
...
1. گل ساخت ز شکل غنچه پیکانی چند
تا حمله برد به حسن بر تو دلبند
...
1. شهری زن و مرد در رخت مینگرند
وز سوز غم عشق تو جان در خطرند
...