چون شانه و سنگ اگر پذیرد از مهستی گنجوی رباعی 37
1. چون شانه و سنگ اگر پذیرد رایت
تا فرمائی به لعل گوهرزایت
1. چون شانه و سنگ اگر پذیرد رایت
تا فرمائی به لعل گوهرزایت
1. من برخی آبی که رود در جویت
من مردهٔ آتشی که دارد خویت
1. ای گشته خجل پری و حور از رویت
خورشید گرفته وام نور از رویت
1. در طاس فلک نقش قضا و قدر است
مشکل گرهیست خلق از این بیخبر است
1. سوگند به آفتاب یعنی رویت
و آنگاه به مشک ناب یعنی مویت
1. تیر بستم تو را دلم ترکش باد
صد سال بقای آن رخ مهوش باد
1. آن روز که مرکب فلک زین کردند
آرایش مشتری و پروین کردند
1. در دهر مرا جز تو دلافروز مباد
بر لعل لبت زمانه فیروز مباد
1. بی یاد تو در تنم نفس پیکان باد
دل زنده باندهت چو تن بیجان باد
1. گر ملک تو مصر و روم و چین خواهد بود
آفاق تو را زین نگین خواهد بود
1. ای باد که جان فدای پیغام تو باد
گر برگذری به کوی آن حورنژاد
1. چشمم چو بر آن عارض گلگون افتاد
دل نیز ز ره دیده بیرون افتاد