1 آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است وز غمزهٔ شوخ فتنهٔ مرد و زن است
2 دیدم به رهش ز لطف چون آب روان آن آب روان هنوز در چشم من است
1 با خصم منت همیشه دمسازیهاست با ما سخنت ز روی طنازیهاست
2 ز عز خود و ذلت من بیش مناز کاندر پس پردهٔ فلک بازیهاست
1 گیسو به سر زلف تو در خواهم بست تا بنشینی چو دوش نگریزی مست
2 پیش از مستی هر آنچم اندر دل هست میگویم تا باز نگوئی شد مست
1 آن کودک نعلبند داس اندر دست چون نعل بر اسب بست از پای نشست
2 زین نادرهتر که دید در عالم بست بدری بسم اسب هلالی بربست
1 چون با دل تو نیست … در یک پوست در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست
2 بس بس که شکایت تو ناکرده بهست رو رو که حکایت تو ناگفته نکوست
1 جوله پسری که جان و دل خستهٔ اوست از تار زلفش تن من بستهٔ اوست
2 بی پود چو تار زلف در شانه کند ز آن این تن زار گشته پیوستهٔ اوست
1 آتشروئی پریر در ما پیوست دی اب خم ببرد و عهدم بشکست
2 امروز اگر نه خاک پایش باشم فردا برون باد بماند در دست
1 دل جای غم توست چنان تنگ که هست گل چاکر روی تو به هر رنگ که هست
2 از آب دو چشم من بگردد هر شب جز سنگ دلت هر آسیا سنگ که هست
1 چندان که نخواهی غم و رنجوری هست در دوستیت آفت مهجوری هست
2 هنگام وداعست چه میفرمائی یک ساعته دیدار تو دستوری هست
1 در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست بندی ز دل رمیده بگشاید نیست
2 گویی همه چیز دارم از مال و منال آری همه هست آنچه میباید نیست