چون با دل تو نیست … در یک از مهستی گنجوی رباعی 25
1. چون با دل تو نیست … در یک پوست
در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست
...
1. چون با دل تو نیست … در یک پوست
در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست
...
1. جوله پسری که جان و دل خستهٔ اوست
از تار زلفش تن من بستهٔ اوست
...
1. آتشروئی پریر در ما پیوست
دی اب خم ببرد و عهدم بشکست
...
1. دل جای غم توست چنان تنگ که هست
گل چاکر روی تو به هر رنگ که هست
...
1. چندان که نخواهی غم و رنجوری هست
در دوستیت آفت مهجوری هست
...
1. در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست
بندی ز دل رمیده بگشاید نیست
...
1. امشب شب هجران و وداع و دوریست
فردا دل را بدین سبب رنجوریست
...
1. در آتش دل پریر بودم بنهفت
دی باد صبا خوش سخنی با من گفت
...
1. سرمایهٔ خرمی به جز روی تو نیست
و آرامگه خلق به جز کوی تو نیست
...
1. ما را به دم پیری نگه نتوان داشت
در حجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت
...
1. شبها که به ناز با تو خفتم همه رفت
دُرها که به نوک غمزه سفتم همه رفت
...
1. در عالم عشق تا دلم سلطان گشت
آزاد ز کفر و فارغ از ایمان گشت
...