گفتی که بدین رخان زیبا از مهستی گنجوی رباعی 13
1. گفتی که بدین رخان زیبا که مراست
چون خلد، وثاق تو بخواهم آراست
...
1. گفتی که بدین رخان زیبا که مراست
چون خلد، وثاق تو بخواهم آراست
...
1. بازار دلم با سر سودات خوشست
شطرنج غمم با رخ زیبات خوشست
...
1. در میکده پیش بت تحیّات خوش است
با ساغر یک منی مناجان خوش است
...
1. صحّاف پسر که شهرهٔ آفاق است
چون ابروی خویشتن به عالم طاق است
...
1. ایام چو آتشکده از سینهٔ ماست
عالم کهن از وجود دیرینهٔ ماست
...
1. افسوس که اطراف گلت خار گرفت
زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت
...
1. گفتم که لبم به بوسهای مهمان است
گفتا که بهای بوسهٔ من جان است
...
1. دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست
وان بار که کوه برنتابد غم ماست
...
1. آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است
وز غمزهٔ شوخ فتنهٔ مرد و زن است
...
1. با خصم منت همیشه دمسازیهاست
با ما سخنت ز روی طنازیهاست
...
1. گیسو به سر زلف تو در خواهم بست
تا بنشینی چو دوش نگریزی مست
...
1. آن کودک نعلبند داس اندر دست
چون نعل بر اسب بست از پای نشست
...