بس خون که بدان دو چشم از مهستی گنجوی رباعی 181
1. بس خون که بدان دو چشم خونخواره کنی
بس دل که بدان دو زلف آواره کنی
...
1. بس خون که بدان دو چشم خونخواره کنی
بس دل که بدان دو زلف آواره کنی
...
1. در وقت بهار جز لب جوی مجوی
جز وصف رخ یار سمنروی مگوی
...
1. جسمی دارم دلی خراب اندر وی
جانی دارم هزار تاب اندر وی
...
1. تا کی به هوای دل چنین خوار شوی
در دست ستمگری گرفتار شوی
...
1. در دل نگذارمت که افگار شوی
در دیده ندارمت که بس خوار شوی
...
1. چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی
بر دستخط تو بوسهها داد همی
...
1. شفتالوی آبدارت ای سرو سهی
آمد ز ره بوسه به دندان رهی
...
1. هر گه که به زلف عنبر تر سایی
بیمست کزو تازه شود ترسایی
...
1. ای بت به سر مسیح اگر ترسایی
خواهم که به نزد ما تو بیترس آیی
...
1. هان تا به خرابات حجازی نائی
تا کار قلندری نسازی نائی
...
1. با روی چو نوبهار و با خوی دئی
با ما چو خمار و با دگر کس چو میی
...