تا ظن نبری کز پی جان میگریم از مهستی گنجوی رباعی 133
1. تا ظن نبری کز پی جان میگریم
زین سان که پیداو نهان میگریم
1. تا ظن نبری کز پی جان میگریم
زین سان که پیداو نهان میگریم
1. نه مرد سجادهایم و نه مرد کَلیم
ما مرد میایم در خرابات مقیم
1. ما بندگی آن رخ زیبات کنیم
و آزادگی طرهٔ رعنایت کنیم
1. زرد است ز عشق خاکبیزی رویم
وین نادره به هر کسی چون گویم
1. زلفین تو سی زنگی و هر سی مستان
سی مستاناند خفته در سیمستان
1. چشم و دهن آن صنم لاله رخان
از پسته و بادام گرفتست نشان
1. از ضعف تن آنچنان توانم رفتن
کز دیدهٔ خود نهان توانم رفتن
1. قلّش و قلندری و عاشق بودن
در مجمع رندان موافق بودن
1. دی خوش پسری دیدم اندر زوزن
گر لاف زنی ز خوبرویان زو زن
1. بر هر دو طرف مزن تو بر یک سوزن
و آن زلف شکسته را ز رخ یک سو زن
1. دوش از غم هجرت ای بت عهدشکن
چون دوست همی گریست بر من دشمن
1. ای یاد تو تسبیح زبان و لب من
اندیشهٔ تو مونس روز و شب من