آن دیده که دیدن تو بودی از مهستی گنجوی رباعی 109
1. آن دیده که دیدن تو بودی کارش
از گریه تباه میشود مگذارش
1. آن دیده که دیدن تو بودی کارش
از گریه تباه میشود مگذارش
1. در ره چو بداشتم به سوگندانش
از شرم عرق کرد زخ خندانش
1. ترکم چو کمان کشید کردم نگهش
دیدم مه و عقربی به زیر کلهش
1. ای عقرب زلفت زده برجانم نیش
تیر قد تو مرا برآورده ز کیش
1. در دبستان دوش از غم و شیون خویش
میگشتم و میگریستم بر تن خویش
1. من مهستیام بر همه خوبان شده طاق
مشهور به حسن در خراسان و عراق
1. تا کی ز غم تو رخ به خون شوید دل
و آزرم وصال تو به جان جوید دل
1. ای رنج غم تو برده و خوردهٔ دل
اندیشهٔ تو به ناز پروردهٔ دل
1. زین سان که فتاد هجر در راه ای دل
ترسم که نبری جان ز غمش آه ای دل
1. ای آروزی روان وای داروی دل
با گونهٔ تو گونهٔ گل شد باطل
1. ای فتنهٔ خاص ای بلای دل عام
خورشید فلک روی تو را گشته غلام
1. برخیز و بیا که هجره پرداختهام
وز بهر تو پردهٔ خوش انداختهام