مرا دلیست که در وی بغیر دوست از شمس مغربی غزل 84
1. مرا دلیست که در وی بغیر دوست نگنجد
درین حضیره هر آنکس که غیر اوست نگنجد
1. مرا دلیست که در وی بغیر دوست نگنجد
درین حضیره هر آنکس که غیر اوست نگنجد
1. رخ زیبای تو را آینه ای میباید
که رخت را بتو زانسان که توئی بنماید
1. ز دریا موج گوناگون برآمد
ز بیچونی برنگ چون برآمد
1. می حدیثی از لب ساقی روایت می کند
باده از سرمستی چشمش حکایت میکند
1. سلطان، سرِ تخت شهی کرد تنزّل
با آنکه جز او هیچ شهی نیست گدا شد
1. بی پرتو رخسار تو پیدا نتوان شد
بی مهر تو چون ذرّه هویدا نتوان شد
1. دل من هر نفسی از تو تجلّی طلبد
دمیده دیده مجنون رخ لیلی طلبد
1. دل از بند من بیدل رها شد
نمیدانم کِه او دید و کجا شد
1. ایجمال تو در جهان مشهور
لیکن از چشم انس و جان مستور
1. مینماید هر زمانی روئی از ابرویی دگر
تا کشد هردم گیبان من از سویی دگر
1. از سوادالوجه فی الدارین اگر داری خبر
چشم بگشا و سواد فقر و کفر ما نگر
1. دیده سرگردان و نور دیده دایم در نظر
چشم در منظور ناظر لیک از وی بیخبر