1 ز قدرت سرو بستان آفریدند ز رویت ماه تابان آفریدند
2 ز حسن روی تو تابی عیان شد از آن خورشید رخشان آفریدند
3 ترا سلطانی کَونین دادن پس آن گه تخت سلطان آفریدند
4 از آن سرچشمه نوش حیاتت بگیتی آب حیوان آفریدند
1 از جنبش این دریا هر موج که برخیزد بر والوی جان آید بر ساحل دل ریزد
2 دل را همه جان سازد، جان را همه دل آنگه جان و دل جانانرا با یکدیگر آمیزد
3 جان و دل جانان را با یکدیگر آن لحظه فرقی نتوان کردن تمیز چو برخیزد
4 چون پادشه وحدت بگرفت ولایت را آنملک بدان کثرت، بگذارد و بگریزد
1 شاه بتان ماه رخان عرب رسید با قامت چو نخل و لب چون رطب رسید
2 لب بر لبم نهاد و روان کرد عاقبت جانم بلب رسید چو جانم بلب رسید
3 چون جان تازه یافت لبم از لبان او ایدل بیا که موسم عیش و طرب رسید
4 محبوب را نگر که چون عاشق نواز شد مطلوب را نگر که بگاه طلب رسید
1 جانم از پرتو روی چنان میگردد که دل از آتش او آب روان میگردد
2 هرچه پیداست نهان میشود از دیده جان چون بر آن دیده جمال تو عیان میگردد
3 هرکه از تو اثر نام و نشان مییابد از خود او بیاثر و نام و نشان میگردد
4 چون ز جان، جان جهان جمله نهان گشت به کل آنچه جان طالب آن است، همان میگردد
1 مرا بفقر و فنا افتخار میباشد زنام ملک و غنی ننگ و عار میباشد
2 مدام باده توحید میخورم زانرو که این شراب مرا خوش گوار میباشد
3 مزاج هر کسی این باده بر نمیتابد ولی مزاج مرا سازگار میباشد
4 میان آنکه تواش در کنار میطلبی علی الدوام مرا در کنار میباشد
1 رخت هر دم جمالی مینماید ز حسن خود مثالی مینماید
2 مرا طاووس حسنت هر زمانی رخ همچون هلالی مینماید
3 جمالت را کمالاتست بسیار از آن هر دم کمالی مینماید
4 تجلی میکند هر لحظه بر دل دلم را طفه حالی مینماید
1 رخت گرچه چو خورشید فلک مستور میباشد دلم هم در فروغ خویشتن مستور میباشد
2 نقابی نیست رویت را به جز رخت دایم نقابی گر بود مهر رخت را نور میباشد
3 به ما نزدیک نزدیک است و از ما دور دور آن رخ که از افراط نزدیکی به غایت دور میباشد
4 جهان خورشید او بگرفت و شد زو بینصیب آن کس که چون خفّاش از خورشید دیدن کور میباشد
1 چون عکس رخ دوست در آینه عیان شد بر عکس رخ خویش نگارم نگران شد
2 شیرین لب او تا که به گفتار درآمد عالم همه پر ولوله و شور و فغان شد
3 چون عزم تماشای جهان کرد ز خلوت آمد به تماشای جهان جمله جهان شد
4 هر نقش که او خاست بر آن نقش برآمد پوشید همان نقش و بدان نقش عیان شد
1 دلی که با رخ زلف تو همنشین باشد مجرد از غم و شادی و کفر و دین باشد
2 بود ز کفر و ز اسلام بی خبر آن دل که زلف و روی تواش روز شب قرین باشد
3 خود ز بهر تفاخر ز خرمن آن کس که خوشه چین تو بوده است خوشه چین باشد
4 کجا به ملک سلیمان و خاتمش نگرم مرا که مملکت فقر درّ نگین باشد
1 بی نقاب آن جمال نتوان دید در رخش جز مثال نتوان دید
2 روی او را بزلف و خال توان دید بی زلف و خال نتوان دید
3 بخیالش از آن شدم قانع که از او جز خیال نتوان دید
4 خود جمال کمال روی ترا بی حجاب جلال نتوان دید