آثار شمس مغربی

صفحه 6 از 20
20 اثر از غزلیات شمس مغربی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر غزلیات شمس مغربی شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی
صفحه قبلی
خانه / آثار شمس مغربی / غزلیات شمس مغربی

غزلیات شمس مغربی

1 این جوش که از میکده برخاست چه جوش است این جوش مگر از خم آن باده فروش است

2 این دیده ندانم که چرا مست و خراب است وین عقل ندانم که چرا رفته ز هوش است

3 دل باده کجا خورده ندانم شب دوشین کاو بیخبر و مست و خراب از شب دوش است

4 این کیست که دردل گوش دل آهسته سخنگوست وان کیست که اندر پس این پرده بگوش است

1 آنچه جان گفت بدل باز نمییارم گفت بکسی رمزی از آن باز نمییارم گفت

2 مطرب عشق درین پرده مرا سازی زد که بکس هیچ از آن ساز نمییارم گفت

3 گفت با من سخن عشق بآواز بلند آنچه او گفت بآواز نمییارم گفت

4 زیر لب خنده کنان عشوه کنان با دل من آنچه گفت آن لب طناز نمییارم گفت

1 این کرد پریچهره ندانم که چه کرد است کز جمله خوبان جهان کوی ببرده است

2 موسی کلیم است که دارد ید بیضا عیسی است کزو زنده شود هر که نمرده است

3 چون چرخ برقص است و چو خورشید فروزان کز پرتو رویش شود آنکس که فسرده است

4 او را نتوان گفت که از آدم و حواست کس شکل چنین ز آدم و حوا نشمرده است

1 بیار ساقی باقی بریز برمن حادث میّ قدیم که تا وارم ز دست حوادث

2 چو در زمین دلم تخم مهر خویش فکندی بآب دیده برویان که نیست زرع تو حارث

3 از آن شراب بکنعان نوح اگر برسیدی نگشتی غرقه طوفان چو سام و حام و چو یافث

4 ببوی باده توان مرد و باز زنده توان شد که همچنان که محیط است هست محیی ‌و باعث

1 چو بحر نامتناهیست دایما موّاج حجاب وحدت دریاست کثرت امواج

2 جهان و هرچه در او هست جنبش دریاست ز قعر بحر بساحل همی کند اخراج

3 دلم که ساحل بینهایت اوست بود مدام بامواج بحر او محتاج

4 علاج درد دلم غیر موج دریا نیست چو طرفه درد که موحش بود در او علاج

1 سحرگهی که موذن بفالق الاصباح صلای زنده دلان میدهد بخوان صلاح

2 تو رو به خانه خمار عاشقان آور برای راحت روحت طلب کن از وی راح

3 کلید فتح دلِ اهل دل، بدست دل است گشایشی طلب از وی که عنده مفتاح

4 از آنشراب که از دل همیبرد احزان از آنشراب که درجان درآورد افراح

1 صبح ظهور دم زد و عالم پدید شد بهر رخت ز مشرق آدم پدید شد

2 پوشیده بود روی تو در زیر موی تو چون بازگشت موی تو از هم پدید شد

3 جان جهان که در خم زلف نو بد نهان زلف ترا بهر شکن و خم پدید شد

4 بر ملک نیستی لب لعلت سحرگهی یکدم دمید و عالم از آندم پدید شد

1 گوهری از موج بحر بیکران آمد پدید هرچه هست و بود میباید از آن آمد پدید

2 گوهری دیگر برون انداخت از موجی محیط کز شعاعش معنی هردو جهان آمد پدید

3 باز موجی از محیط انداخت بیرون گوهرت کز صفای او جهان و جسم و جان آمد پدید

4 چونکه موج و گوهر دریا پیاپی شد روان وز جهان از موج و دریا بحر کان آمد پدید

1 از جنبش بحر قدم برخاست موجی بی عدد وز موج دریای ازل پرگشت صحرای ابد

2 اندر سرای لم یزل با شاهد عین ازل سر درهم آرد دایره از پیش برخیزد عدد

3 اندر جهان پر عدد واحد احد نبود ولی از حطه ملک صمد واحد بود عین احد

4 اندر یکی صد بین نهان، درصد یکی‌ را بین عیان از یکی گفتم بدان صد را ز یک یکرا ز صد

1 ساختی از عین خود غیری که عالم این بود نقشی آوردی پدید از خود که آدم این بود

2 هر زمان آری برون از خویشتن نقشی دگر یعنی از دریای ما موج دمادم این بود

3 هستی خود را نمودی در لباس مختلف یعنی آنچه عالمش خوانند و آدم این بود

4 برنگین خاتم دل گشت نامت منقّش دل ترا چون خاتم آمد نقش خاتم این بود

آثار شمس مغربی

20 اثر از غزلیات شمس مغربی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر غزلیات شمس مغربی شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی
صفحه قبلی