بیرون دوید باز ز خلوتگه وجود از شمس مغربی غزل 60
1. بیرون دوید باز ز خلوتگه وجود
خود را بشکل و وضع جهانی بخود نمود
...
1. بیرون دوید باز ز خلوتگه وجود
خود را بشکل و وضع جهانی بخود نمود
...
1. هر زمان خورشید او از مشرقی سر بر کند
ماه مهر افزاش هر دم جلوه دیگر کند
...
1. بتم باهر سری هر سو سروکار دگر دارد
غمش با هر دلی سودا و بازار دگر دارد
...
1. تا که خورشید من از مشرق جان پیدا شد
از فروغش همه ذرّات جهان پیدا شد
...
1. پا ز حد خویش بیرون نمیباید نهاد
گر نهادی پیش ازاین، اکنون نمیباید نهاد
...
1. نشان و نام مرا روزگار کی داند
صفات و ذات مرا غیر یار کی داند
...
1. دل ما هر نفسی مشرب دیگر دارد
راه و رسم دگر و مذهب دیگر دارد
...
1. مَهَت هر لحظه از کو مینماید
هلالآسای ابرو مینماید
...
1. دل همه دیده شد و دیده همه دل گردید
تا مراد دل و دیده ز تو حاصل گردید
...
1. دلی نداشتم آنهم که بود، یار ببرد
کدام دل که نه آن یار غمگسار ببرد
...
1. ز قدرت سرو بستان آفریدند
ز رویت ماه تابان آفریدند
...
1. از جنبش این دریا هر موج که برخیزد
بر والوی جان آید بر ساحل دل ریزد
...