1 این جوش که از میکده برخاست چه جوش است این جوش مگر از خم آن باده فروش است
2 این دیده ندانم که چرا مست و خراب است وین عقل ندانم که چرا رفته ز هوش است
3 دل باده کجا خورده ندانم شب دوشین کاو بیخبر و مست و خراب از شب دوش است
4 این کیست که دردل گوش دل آهسته سخنگوست وان کیست که اندر پس این پرده بگوش است
1 آنچه جان گفت بدل باز نمییارم گفت بکسی رمزی از آن باز نمییارم گفت
2 مطرب عشق درین پرده مرا سازی زد که بکس هیچ از آن ساز نمییارم گفت
3 گفت با من سخن عشق بآواز بلند آنچه او گفت بآواز نمییارم گفت
4 زیر لب خنده کنان عشوه کنان با دل من آنچه گفت آن لب طناز نمییارم گفت
1 این کرد پریچهره ندانم که چه کرد است کز جمله خوبان جهان کوی ببرده است
2 موسی کلیم است که دارد ید بیضا عیسی است کزو زنده شود هر که نمرده است
3 چون چرخ برقص است و چو خورشید فروزان کز پرتو رویش شود آنکس که فسرده است
4 او را نتوان گفت که از آدم و حواست کس شکل چنین ز آدم و حوا نشمرده است
1 بیار ساقی باقی بریز برمن حادث میّ قدیم که تا وارم ز دست حوادث
2 چو در زمین دلم تخم مهر خویش فکندی بآب دیده برویان که نیست زرع تو حارث
3 از آن شراب بکنعان نوح اگر برسیدی نگشتی غرقه طوفان چو سام و حام و چو یافث
4 ببوی باده توان مرد و باز زنده توان شد که همچنان که محیط است هست محیی و باعث
1 چو بحر نامتناهیست دایما موّاج حجاب وحدت دریاست کثرت امواج
2 جهان و هرچه در او هست جنبش دریاست ز قعر بحر بساحل همی کند اخراج
3 دلم که ساحل بینهایت اوست بود مدام بامواج بحر او محتاج
4 علاج درد دلم غیر موج دریا نیست چو طرفه درد که موحش بود در او علاج
1 سحرگهی که موذن بفالق الاصباح صلای زنده دلان میدهد بخوان صلاح
2 تو رو به خانه خمار عاشقان آور برای راحت روحت طلب کن از وی راح
3 کلید فتح دلِ اهل دل، بدست دل است گشایشی طلب از وی که عنده مفتاح
4 از آنشراب که از دل همیبرد احزان از آنشراب که درجان درآورد افراح
1 صبح ظهور دم زد و عالم پدید شد بهر رخت ز مشرق آدم پدید شد
2 پوشیده بود روی تو در زیر موی تو چون بازگشت موی تو از هم پدید شد
3 جان جهان که در خم زلف نو بد نهان زلف ترا بهر شکن و خم پدید شد
4 بر ملک نیستی لب لعلت سحرگهی یکدم دمید و عالم از آندم پدید شد
1 گوهری از موج بحر بیکران آمد پدید هرچه هست و بود میباید از آن آمد پدید
2 گوهری دیگر برون انداخت از موجی محیط کز شعاعش معنی هردو جهان آمد پدید
3 باز موجی از محیط انداخت بیرون گوهرت کز صفای او جهان و جسم و جان آمد پدید
4 چونکه موج و گوهر دریا پیاپی شد روان وز جهان از موج و دریا بحر کان آمد پدید
1 از جنبش بحر قدم برخاست موجی بی عدد وز موج دریای ازل پرگشت صحرای ابد
2 اندر سرای لم یزل با شاهد عین ازل سر درهم آرد دایره از پیش برخیزد عدد
3 اندر جهان پر عدد واحد احد نبود ولی از حطه ملک صمد واحد بود عین احد
4 اندر یکی صد بین نهان، درصد یکی را بین عیان از یکی گفتم بدان صد را ز یک یکرا ز صد
1 ساختی از عین خود غیری که عالم این بود نقشی آوردی پدید از خود که آدم این بود
2 هر زمان آری برون از خویشتن نقشی دگر یعنی از دریای ما موج دمادم این بود
3 هستی خود را نمودی در لباس مختلف یعنی آنچه عالمش خوانند و آدم این بود
4 برنگین خاتم دل گشت نامت منقّش دل ترا چون خاتم آمد نقش خاتم این بود