1 بیرون دوید باز ز خلوتگه وجود خود را بشکل و وضع جهانی بخود نمود
2 اسرار خویش را بهزارانوزبان بگفت گفتار خویش را بهمه گوشها شنود
3 در ما نگاه کرد هزاران هزار یافت در خود نگاه کرد بغیر از یکی نبود
4 در هرکه بنگرد همه عین خود بدید چون جمله را برنگ خود آورد در وجود
1 هر زمان خورشید او از مشرقی سر بر کند ماه مهر افزاش هر دم جلوه دیگر کند
2 از برای آنکه تا نشناسد او را هر کسی قامت زیباش هردم کسوتی دیگر کند
3 صورت او هر زمانی معنی دیگر دهد معنیش هر لحظه از صورتی سر بر کند
4 ابر فضلش چون ببارد بر زمین ممکنات آنزمین و آسمان را پر زماه و خور کند
1 بتم باهر سری هر سو سروکار دگر دارد غمش با هر دلی سودا و بازار دگر دارد
2 جمال و عشق آندلبر ز هر معشوق و هر عاشق بگاه جلوه نظاّری و دیداری دگر دارد
3 اگرچه دیده گلزار روی او مشو قانع که روی او جز این گلزار، گلزاری دگر دارد
4 اگر اودیده دادت که دیدارش بدو بینی طلب کن دیده دیگر که دیداری دگر دارد
1 تا که خورشید من از مشرق جان پیدا شد از فروغش همه ذرّات جهان پیدا شد
2 تا که از چهره خود باز برانداخت نقاب از صفای رخ او کَون و مکان پیدا شد
3 پود از کَون و مکان نام و نشان ناپیدا تا که از کَون و مکان نام و نشان پیدا شد
4 بود خاموش بگفتار درآمد عالم بحدیثی که بتم راز زمان پیدا شد
1 پا ز حد خویش بیرون نمیباید نهاد گر نهادی پیش ازاین، اکنون نمیباید نهاد
2 فعل ناموزون را موزون نمیباید شمرد قول ناموزون را موزون نمیباید نهاد
3 حد هر چیزی که دانستی وصف و نعمت او زانچه اورا کم و افزون نمیباید نهاد
4 هرچه مادون حق آمد پیش مادون آن بود نام حق را هیچ بر مادون نمی باید نهاد
1 نشان و نام مرا روزگار کی داند صفات و ذات مرا غیر یار کی داند
2 کسیکه هستی خود را بخود بپوشاند دگر کسیش بجز از کردگار کی داند
3 مرا که گمشده ام در تو، کس کجا یابد که غرق بحر ترا در کنار کی داند
4 مرا که نور نیم اهل نور کی داند مرا که نار نیم اهل نار کی داند
1 دل ما هر نفسی مشرب دیگر دارد راه و رسم دگر و مذهب دیگر دارد
2 میکشد هر نفسی جام دگر از لب یار بهر هر جام کشیدن، لب دیگر دارد
3 شاهد ما بجز از خال و خط و غبغب خویش خال و خطِّ دگر و غبغب دیگر دارد
4 هر زمان جان دگر از لب جانان رسدش بهر هر جان که رسد قالب دیگر دارد
1 مَهَت هر لحظه از کو مینماید هلالآسای ابرو مینماید
2 سر از جیب پریرویان برآرد رخ از روی پریرو مینماید
3 به هر سوزان کنم هردم توجه که رویت هردم از سو مینماید
4 پریشان زان شوم هردم که زلفت دلم را ره به یک سو مینماید
1 دل همه دیده شد و دیده همه دل گردید تا مراد دل و دیده ز تو حاصل گردید
2 به امیدی که رسد موجی از آن بحر بدل سالها ساکن آن لجّه و ساحل گردید
3 منزلی به ز دل و دیده من هیچ نیافت ماه من گرچه بسی گرد منازل گردید
4 دل که دیوانه زنجیر سر زلف تو بود هم بزنجیر سر زلف تو عاقل گردید
1 دلی نداشتم آنهم که بود، یار ببرد کدام دل که نه آن یار غمگسار ببرد
2 به نیم غمزه روان چه من هزار بود بیک کرشمه دل همچو من هزار ببرد
3 هزار نقش برانگیخت آن نگار ظریف که تا بنقش دل از دستم آن نگار ببرد
4 بیادگار دلی داشتم از حضرت دوست ندانم ارچه سبب دوست یادگار ببرد