ریخت خونم که این شراب من است از شمس مغربی غزل 48
1. ریخت خونم که این شراب من است
سوخت جانم که این کباب من است
...
1. ریخت خونم که این شراب من است
سوخت جانم که این کباب من است
...
1. آنکس که دیده در طلب او مسافر است
عمریست تا که در دل و جانم مسافر است
...
1. این جوش که از میکده برخاست چه جوش است
این جوش مگر از خم آن باده فروش است
...
1. آنچه جان گفت بدل باز نمییارم گفت
بکسی رمزی از آن باز نمییارم گفت
...
1. این کرد پریچهره ندانم که چه کرد است
کز جمله خوبان جهان کوی ببرده است
...
1. بیار ساقی باقی بریز برمن حادث
میّ قدیم که تا وارم ز دست حوادث
...
1. چو بحر نامتناهیست دایما موّاج
حجاب وحدت دریاست کثرت امواج
...
1. سحرگهی که موذن بفالق الاصباح
صلای زنده دلان میدهد بخوان صلاح
...
1. صبح ظهور دم زد و عالم پدید شد
بهر رخت ز مشرق آدم پدید شد
...
1. گوهری از موج بحر بیکران آمد پدید
هرچه هست و بود میباید از آن آمد پدید
...
1. از جنبش بحر قدم برخاست موجی بی عدد
وز موج دریای ازل پرگشت صحرای ابد
...
1. ساختی از عین خود غیری که عالم این بود
نقشی آوردی پدید از خود که آدم این بود
...