1 مرا دلیست کا او را نه انتهاست و نه غایت نهایت همه دلها به پیش دوست هدایت
2 چو برزخی که بود در میان ظاهر و باطن میان ختم نبوت فتاده است ولایت
3 ازوست بر همه جانها فروغ تاب تجلی ازوست بر همه دلها ظهور نور هدایت
4 روان او ز تصور گذشته است و تفکر عیان او ز خبر وارهیده است و حکایت
1 چو باده چشم تو خوده است دل خراب چراست چو حال تست در آتش جگر کباب چراست
2 ز پیچ زلف تو در تاب رفت مهر رخت چو زوست تابش رویت از و شباب چراست
3 چو نیست عهد شکن غیر زلف بر شکنت بگو که با دل مسکنت این عتاب چراست
4 ز من هرآنچه تو گوئی و آن همی شنوی چو من صدای توام با من این خطاب چراست
1 با منست آنکس که بودم طالب او با منست هم تنم را جان شیرین است و هم جانرا تن است
2 از برای او همی کردم کنار از ما و من باز دیدم آخر الامرش که او ما و من است
3 آنچه می پنداشتم کاغیار بود او یار بود وآنچه گلخن مینمود اکنون بدیدم گلشن است
4 از صفای چهره از خلوت جان صفاست وز فروغ نور روش خانه دل روشن است
1 آنکه او در هر لباسی شد عیان پیداست کیست وانکه هست از جمله عالم نهان پیداست کیست
2 آنکه از بهر تماشا آمد از خلوت برون تا همه عالم بدیدندش عیان پیداست کیست
3 آنکه چون آمد بصحرای جهان ما ظهور کرد در بر خلعتی از جسم و جان پیداست کیست
4 وانکه در عالم شد از پی نام و نشاگ بعد از آن کاو بود بی نام و نشان پیداست کیست
1 از دهانش بسخن جز اثری نتوان یافت از میانش بمیان جز کمری نتوان یافت
2 گفتمش چون قمری گفت بگو چون قمرم چونکه بر سرو روانی قمری نتوان یافت
3 گفتمش ماه و خوری گفت که بر چرخ چنین سرو قد زهره جبین ماه خوری نتوان یافت
4 از سر زلف وی اخبار دلم پرسیدم گفت از گمشده تو خبری نتوان یافت
1 نهان پیر تو خویش آفتاب رخت از آنکه مانع ادراک اوست تاب رخت
2 رخت ز پرتو خود در نقاب میباشد عجب بود که نشد غیر ازین نقاب رخت
3 حجاب روی تو گر هست نیست جز تابش وگرنه چیست دگر تا برد حجاب رخت
4 بغیر چشم تو در روی تو نکرد نگاه از آنکه دیده کس را نبود تاب رخت
1 دل شد اندر پیچ و تاب حلقه گیسوی اوست پیچ و تاب حلقه ی گیسوی او بی انتهاست
2 در سر زلفش ندانم دل کجا افتاده است تا کدامین موی دارد موی او بی انتهاست
3 هر کسی را هست راهی سوی او در هر نفس راها در هر نفس زانسوی او بی انتهاست
4 ره بکویش هر که برد از وی برون ناید دگر چون برون آید دگر چون کوی او بی انتهاست
1 ریخت خونم که این شراب من است سوخت جانم که این کباب من است
2 چونکه چشمش خراب و مستم دید گفت کاین بیخود و خراب من است
3 چونکه در بوته غمم بگداخت گفت در زیر لب که آب من است
4 چون در آن آب روی خود را دید گفت کاین عکس آفتاب من است
1 آنکس که دیده در طلب او مسافر است عمریست تا که در دل و جانم مسافر است
2 وانکس که دید روی بتان حسن روی اوست در حسن روی خویش بهردیده ناظر است
3 دل را بسحر غمزه خوبان همی برد آن غمزه را نگر که زهی غمزه و ساحر است
4 از چشم او مپرس که ترکیست جنگجوی از زلف او مگوی که هندوی کافر است