1 هیچ میدانی که عالم از کجاست یا ظهور نقش عالم از کجاست
2 یا حروف اسم اعظم در عدد چند باشد یا خود اعظم از کجاست
3 گنج دانش را طلسمی محکم است این طلسم گنج محکم از کجاست
4 آندمی کز وی مسیحا مرده را زنده گردانید آن دم از کجاست
1 بر آب حیات تو جهان همچو حیاتی است او نیز اگر باد رود از سرش آبیست
2 بهر تو یک تاب جهان کرد پدیدار ذرات جهان جمله عیان گشته ز تابیست
3 حرفیست جهان از ورق دفتر علت هرچند که خود را بسر خویش کتابیست
4 زاندیده کماهی نتواند رخ او دید کاویخته بر روی وی از نور نقابیست
1 انکه او دیده جان و دل و نور بصر است هر کجا می نگرم صورت او در نظر است
2 خبر از دوست بدان بر که ندارد خبری ورنه آنجا که عیانست چه جای خبر است
3 ره بدو برد کسی کز پی او دور افتاد اثر از دوست کسی یافت که او بی اثر است
4 ره بی پا و سر آنست که نتوانی رفتن بنشین خواجه ترا چون هوس پا و سر است
1 حسن روی هر پریرویی ز حسن روی اوست آب حسن دلبری هر سو روان از جوی اوست
2 کعبه اهل نظر رخسار جانبخش وی است قبله ارباب دل طاق خم ابروی اوست
3 هر کسی گرچه بسوئی روی آرد ولی در حقیقت روی خلق جمله عالم سوی اوست
4 مسکن و ماوای جانها زلف مشکینش بود مجمع مجموع دلها حلقه گیسوی اوست
1 بیدل و دلدار نتوانم نشست بیجمال یار نتوانم نشست
2 صحبت یارم چه می آید بدست پیش با اغیار نتوانم نشست
3 ساقیم چون چشم مست او بود یک زمان هشیار نتوانم نشست
4 چون بت و زنّار، زلف روی اوست بی بت و زنّار نتوانم نشست
1 چون رخت را هر زمان حسن و جمالی دگر است لاجرم هردم مرا با تو وصالی دگر است
2 اینکه هر ساعت جمالی می نماید روی تو پیش ارباب کمالات، این کمالی دگر است
3 بر بیاض روی دلبر از بیاض دلبری از سواد و خطّ و خالت، خطّ و خالی دگر است
4 با وجود آنکه حسن او برونست از جهان در دماغ هر کسی از دو خیالی دگر است
1 صفا و روشنی کاندرون خانه ماست ز عکس چهره آندلبر یگانه ماست
2 خرد که بیخبر از کاینات افتاده است خراب جرعه از باده شبانه ماست
3 ز زلف و خط بتان باش برحذر دایم که زلف و خال بتان دام راه و دانه ماست
4 بیک بهانه جهان را پدید آوردیم جهان بدیده شده از پی بهانه ماست
1 آنچه کفر است بر خلق، بر ما دین است تلخ و ترش همه عالم برما شیرین است
2 چشم حق بین بجز از حق نتوان دیدن باطل اندر نظر مردمِ باطل بین است
3 گل توحید نروید ز زمینی که دروا خاک شرک و حسد و کبر و ریا و کین است
4 مسکن دوست ز جان میطلبیدم گفتا مسکن دوست اگر هست دل مسکین است
1 هرآنکه طالب آنحضرت است مطلوب است محب دوست بتحقیق عین محبوب است
2 تراست یوسف کنعتان درون جان پنهان ولی چه سود که چشمت بچشم یعقوب است
3 دوای درد درون را از درون بطلب اگر چه درد تو افزون ز درد ایّوب است
4 مگو که هیچ نداریم ما بدو نسبت که نیست هیچکسی کاو بدو نه منسوب است
1 گذشت عهد نبوت و رسید دور ولایت نماند حاجت امت بمعجزات و بآیت
2 ز شرک روی به توحید کرده اند خلایق نهاده اند بتحقیق رخ براه هدایت
3 نهایت همه انبیا و رسل گذشته نه پیش امت مرحوم احمد است بدایت
4 چنانکه چشم نبوت در انبیاست باحمد بر اولیا ویست انتها و ختم ولایت