آنچه مطلوب دل و جان است ابا از شمس مغربی غزل 25
1. آنچه مطلوب دل و جان است ابا جان و دلست
لیکن از خود جان آنکه بیخبر بد غافل است
...
1. آنچه مطلوب دل و جان است ابا جان و دلست
لیکن از خود جان آنکه بیخبر بد غافل است
...
1. دلی که آینه روی شاهد ذات است
برون ز عالم نفی و جهان اثبات است
...
1. بیار ساقی از آن می که هست آب حیات
بده به خضر دلم وارهانش از ظلمات
...
1. دل غرقه انوار جمالی و جلالی است
بر وی نظر از جانب دلبر متوالی است
...
1. هیچکس را اینچنین یاری که ما را هست نیست
کس ازین باده که ما مستیم او سرمست نیست
...
1. با تو است آن یار دائم ور تو یکدم دور نیست
گرچه تو مهجوری ازو، وی از تو مهجور نیست
...
1. هیچ میدانی که عالم از کجاست
یا ظهور نقش عالم از کجاست
...
1. بر آب حیات تو جهان همچو حیاتی است
او نیز اگر باد رود از سرش آبیست
...
1. انکه او دیده جان و دل و نور بصر است
هر کجا می نگرم صورت او در نظر است
...
1. حسن روی هر پریرویی ز حسن روی اوست
آب حسن دلبری هر سو روان از جوی اوست
...
1. بیدل و دلدار نتوانم نشست
بیجمال یار نتوانم نشست
...
1. چون رخت را هر زمان حسن و جمالی دگر است
لاجرم هردم مرا با تو وصالی دگر است
...