1 مهر سر گشته کافتاب کجاست آب هر سودان که آب کجاست
2 خواب دوشم ز دیده ام پرسید کاین جهان را مگو که خواب کجاست
3 مست پرسان که مست را دیدی یارب آن بیخود و خراب کجاست
4 باده در میکده همی کرده کرد مجلسی که کو شراب کجاست
1 اگر ز روی براندازد او نقاب صفات دو کَون سوخته گردد ز نور پرتو ذات
2 به پیش تاب تجلی ذات محو شود چنانکه هست کشته از فروغ صفات
3 مجوز کَون و ثباتی به پیش برتو او که بسته را نتوان بافت پیش باد ثبات
4 دلا نقاب برافکن ز روی او و مپرس ز آنکه سوخته گردی در آتش سبحات
1 ساقی باقی که جانم مست اوست باده در داد کان بیرنگ و بوست
2 بی دهن جان باده را در کشید کاو منزه از خم و جام و سبوست
3 نور می در جان و در دل کار کرد نار وی در استخوان و مغز و پوست
4 دیدم از مستی چو مستی را قفا عالمی را بی قفا دیدم که روست
1 چنان مستم چنان مستم چنان مست که نه پا دانم نه از سر نه سر از دست
2 جز آنکس را که مست از جام اویم ندانم در جهان هرگز کسی هست
3 بکلی خواهم از خود گشت بیخود اگر باده دهد ساقی ازین دست
4 دلم عهدیکه بسته بود با کَون چو شد سرمست آن مجموع بشکست
1 آنچه مطلوب دل و جان است ابا جان و دلست لیکن از خود جان آنکه بیخبر بد غافل است
2 منزل جانان بجان و دل همی جوید دلم غافل از جانان که او را در دل و جان منزل است
3 میان آب و گل سازد وطن آنجان و دل منزلش گرچه برون از خطّه آب و گل است
4 هر کسی دادند با خود این چنین گنج نهان لیک هر کس راز خود بر خود طلسمی مشکل است
1 دلی که آینه روی شاهد ذات است برون ز عالم نفی و جهان اثبات است
2 مجو که در ورق کاینات نتوان یافت علامت و اثر آنچه بی علامات است
3 کسی نجست و نجوید ز لوح هر دو جهان نشان و نام کسی که محو بالذات است
4 کسیکه در دو جهانش نه ذات و نه وهم است وجود یافتنش نوعی از محالات است
1 بیار ساقی از آن می که هست آب حیات بده به خضر دلم وارهانش از ظلمات
2 از آن شراب که جان و دلم از او یابد ز قید جسم خلاص و ز بند نفس نجات
3 از آن شراب که ریحان روح ارواح است از آن شراب که بخشد حیات بعد ممات
4 مئی که جان بتن مرده در دمد بویش مئی که زندگی یابند ازو عظام رفات
1 دل غرقه انوار جمالی و جلالی است بر وی نظر از جانب دلبر متوالی است
2 دل منظر عالی و نظرگاه رفیع است یار است که او ناظر این منظر عالی است
3 خالی است حوالی حریم دل از اغیار اغیار کجا واقف این بود و حوالی است
4 جز نقش رخ دوست در آن دل نتوان یافت کان آینه از نقش جهان صافی و خالی است
1 هیچکس را اینچنین یاری که ما را هست نیست کس ازین باده که ما مستیم او سرمست نیست
2 قامتش را هست میلی جانب افتاد کسان کو بلندی در جهان کاو را نظرها پست نیست
3 هست با بست سر زلفش دل ما در جهان ورنه چیزی را دل ما در جهان پست نیست
4 دل بدان عهد است دل پیمان که با دلدار نیست خود دلی کاو عهد آن دلدار را بگسست نیست
1 با تو است آن یار دائم ور تو یکدم دور نیست گرچه تو مهجوری ازو، وی از تو مهجور نیست
2 دیده بگشا تا ببینی آفتاب روی او کافتاب روی او از دیده ها مستور نیست
3 لیک رویش را بنور روی او دیدن توان گرچه مانع دیده را از دیدنش جز نور نیست
4 جنّت ارباب دل رخسار جانان دیدن است در چنین جنّت که گفتیم زنجبیل و حور نیست