مرا از روی هر دلبر تجلی میکند از شمس مغربی غزل 108
1. مرا از روی هر دلبر تجلی میکند رویش
نه از یکسوش می بینم که میبینم ز هر سویش
...
1. مرا از روی هر دلبر تجلی میکند رویش
نه از یکسوش می بینم که میبینم ز هر سویش
...
1. نقشی به بست دلبر من بر مثال خویش
آراستش بزیور حسن و جمال خویش
...
1. تا شراب عشق از جام ازل کردیم نوش
تا ابد هرگز نخواهیم آمد از مستی بهوش
...
1. بیا که کرده ام از نقش غیر آینه پاک
که تا تو چهره خود را بدو کنی ادراک
...
1. تویی خلاصه ارکان انجم و افلاک
ولی چه سود که خود را نمیکنی ادراک
...
1. نظرت فی رمقی نظره فصا ز فداک
وصلتی بوجودی وجدت ذاتک ذاک
...
1. بر دل ریشم لبت دارد بسی حق نمک
گر بپرسی ز اشک خونینم بگوید یکبهیک
...
1. زهی ساکن شده در خانه دل
گرفته سر بسر کاشانه دل
...
1. اگرچه پادشه عالمم گدای توام
تو از برای منی و من از برای توام
...
1. ما سالها مقیم در یار بوده ایم
اندر حریم محرم اسرار بوده ایم
...
1. ما جام جهان نمای ذاتیم
ما مظهر جمله صفاتیم
...
1. هر سو که دویدیم همه سوی تو دیدیم
هر جا که رسیدیم سر کوی تو دیدیم
...