عشق من حسن ترا درخور اگر هست از شمس مغربی غزل 155
1. عشق من حسن ترا درخور اگر هست بگو
چون منت در دو جهان مظهر اگر هست بگو
...
1. عشق من حسن ترا درخور اگر هست بگو
چون منت در دو جهان مظهر اگر هست بگو
...
1. بیا دلا به کجا خورده شراب بگو
ز خمّ مست که گشتی چنین خراب بگو
...
1. آن مرغ بلند آشیانه
چون کرد هوای دام و دانه
...
1. آن که خود را مینماید در رخ خوبان چو ماه
میکند از دیده عشاق در خوبان نگاه
...
1. لب ساقی مرا هم نقل و هم جام است و هم باده
مدامم از لب ساقی بود مجموع آماده
...
1. منم ز یار نگارین خود جدا مانده
بدست هجر گرفتار و بینوا مانده
...
1. ای در پس هر لباس و پرده
بر دیدهء دیده جلوه کرده
...
1. آغاز مشتریست ببازار آمده
خود را ز دست خویش خریدار آمده
...
1. مرا آن لبت خندان تازه
بتن هردم فرستد جان تازه
...
1. آنچه میدانم از آن یار بگویم یا نه
و آنچه بنهفته ز اغیار بگویم یا نه
...
1. ز چشم من چو تو ناظر بحسن خود بینی
چرا نقاب ز رخسار خود نمیفکنی
...
1. چو تافت بر دل و بر جانم آفتاب تجلی
بسان ذرّه شدم در فروغ و تاب تجلی
...