شهدت فیک جمالا فینت فیبذاتی از شمس مغربی غزل 179
1. شهدت فیک جمالا فینت فیبذاتی
قتلتنی بلحاظ و ذات عین حیاتی
1. شهدت فیک جمالا فینت فیبذاتی
قتلتنی بلحاظ و ذات عین حیاتی
1. دوش ان صنم بیگانه وش بگذشت بر من چون پری
کردم سلامش لیک او دادم جوابی سرسری
1. چه باشد اگر زانکه تو گاه گاهی
کنی سوی افتادهگانت نگاهی
1. ای حسن تو در آیینه صورا و معنی
بر دیده ارباب نظر کرده تجلی
1. تو ز مائی ولی ما را ندانی
ز دریایی ولی دریا ندانی
1. ای آفتاب رویت هرسو فکنده تابی
وی از فروغ مهرت هر ذرّه آفتابی
1. منم مست از لب ساقی نه از می
کز آن لب میکشم جام پیاپی
1. ای هر نفس تافته بر دل زتو نوری
از سرّ توجان یافته هر لحظه سروری
1. صنما چرا نقاب از رخ خود نمیگشائی
زکه رخ نهفته داری زچه رو نمینمائی
1. ای درخشان ز رخت مهر سپهر عالی
سایه ات از رخ ذرّات مبادا خالی
1. انکه جان یابم از از انفاس خوشش هر نفسی
چون که کس محرم او نیست چگویم بکسی
1. ترا که دیده نباشد نظر چگونه کنی
بدین قدم که تو داری سفر چگونه کنی