1 گفت به حاجب که بشه باز پوی خدمت من گوی و پس آنگه بگوی
2 با منت از بهر تمنای ملک خام بود پختن سودای ملک
3 پختهای آخر ! دم خامان مزن من زتو زادم! نه تو زادی زمن
4 ملک به میراث نیابد کسی تا نزند تیغ دو بسی
1 ای سر از آئین وفا تافته ! وز تو دلم تافتگی یافته !
2 گر چه به غیبت شدئی کینه توز رنجه چهداری به حضورم هنوز
3 با چو منی ، دور کن از سر منی چون به صفت من توام و تو منی
4 گر کمر کینه کنی استوار پیش تو بیش از تو درایم به کار
1 داد جوابی ادب آمیخته تعبیههای عجب آمیخته
2 کای به رخم چشم جفا کرده باز دیدهٔ مهر تو برویم فراز
3 گر گهر صلح پذیرد نظام حلقه بگوشم، به رضای تمام
1 ای ز نسب گشته سزای سریر ور پسری ، همچو پدر بی نظیر
2 چشم منی !هیچ غباری میار دیده نشاید که بود پرغبار
3 تاتو ندانی که درین جستجوی از پی ملک ست مرا گفتگوی
4 گر چه توانم ز تو این پا یه برد از تو ستانم ، بکه خواهم سپرد ؟
1 ای شهٔ مشرق شده چون آفتاب وز تو جهان در حد مغرب بتاب
2 گر همه بر ماه رسد افسرم هم بتهٔ پای تو باشد سرم
3 رو تو چو خورشید زمشرق برای من بسم ، اسکندر مغرب گشای
4 نا تو به مشرق بوی و من به غرب حربه خورد هر که دراید به حرب
1 بادشه شرق، که آن مژده یافت روش ، چو خورشید زمشرق، بتافت
2 روی به کاؤس کی آورد و گفت تا شود آن ماه بخورشید جفت
3 سوی برادر شود آراسته با سپه و کوکبهٔ و خواسته
4 جست، پی هدیه نصیحت گران دیده فروز همه قیمت گران
1 شاه به رویش چو نظر کرد چست دید دران آئینه خود را درست
2 گرم فرو جست ز تخت بلند کرد به آگوش تن ارجمند
3 داشت به آغوش خودش تا به دیر سیر نشد، چون شود از عمرسیر؟!
1 روز چو آخر شد و گرما گذشت چشمه خور خواست ز دریا گذشت
2 تا جور شرق برآهنگ آب کرد طلب کشتی گردون رکاب
3 کشتی شه تیز تر از تیر گشت در زدن چشم ز دریا گذشت
4 راست که شد بر لب دریا رسید گوهر خود بر لب دریا بدید
1 چون بسخن رفت بسی داوری دور درامد به نصیحت گری
2 داد نخستش به دعای پناه کایزدت از حادثه دارد نگاه !
3 ریخت پس آن گاه به مهر تمام داروی تلخش ز نصیحت به کام
4 کای پسر! از ملک و جوانی مناز ناز بدو کن که شد او بی نیاز