1 صبا چون باغ را پیرایه نو کرد دل بلبل به روی گل گرو کرد
2 درین موسم که از دلهای پر سوز به شسته گرد غم باران نوروز
3 دل شاه از جدائی ریش مانده گرفتار هوای خویش مانده
4 اگر بشنیدی از مرغی نوائی برآوردی به درد از سینه وائی
1 چو اصحاب غرض گفتند هر چیز فراوان بیخت با نو آن غرض نیز
2 صواب آن شد کزان فردوس پر نور به قصر لعل سازد جای آن حور
3 شه آن دم بود حاضر پیش استاد کتاب عاشقی را شرح میداد
4 سخن در قصهٔ یوسف که ناگاه خبرگوئی زلیخاش آمد از راه
1 زهی بستان آن شه را جمالی که باشد چون خضر خانش نهالی
2 چو الهام الهی شاه را گفت که آن در سعادت را کند جفت
3 اشارت کرد تا در گردش دهر بیارایند یک سر کشور و شهر
4 کمر بر بست در کارش زمانه به خرج آمد خزانه در خزانه
1 مبادا آسمان را خانه معمور که یاران را ز یکدیگر کند دور
2 گشاید عقدهای مهربانی برد پیوند صحبتهای جانی
3 دو همدم را کز آن مهری که دارند دمی از هم جدا بودن نیارند
4 چنان دور افگند کاز بعد یک چند به نام و نامهای گردند خرسند
1 شبی چون سینهٔ عشاق پر دود ز تاریکی چو جانهای غم اندود
2 فلک دودی ز دوزخ وام کرده سرشته زاب غم شب نام کرده
3 اگر چه رهبر خلقند انجم در آن ظلمات هائل کرده ره گم
4 سیاهی بس که بسته ذیل جاوید گریزان شب پرک هم سوی خورشید
1 چو خوش باشد که یابد تشنه دیر به گرمای بیابان شربتی سیر
2 حلاوت گیرد از شیرینیش کام جگر آسودگی یابد ز آشام
3 چه خونها خورده باشد دل به صد جوش که ناگه نوش داروئی کند نوش
4 خضر خانی کش از دیوان تقدیر مرادی در زمانی داشت تحریر
1 بسی دیدم درین گردنده دولاب ندیدم هیچ دورش بر یکی آب
2 اگر خورشید این ساعت بلند است زمان دیگر از پستی نژند است
3 مکن تکیه به صد رو مسند و تخت خس است این جمله چون بادی وزو سخت
4 ز تاراج سپهر دون بیندیش که صد شه را کند یک لحظه درویش
1 سر فرمان سپاس باد شاهی که برتر نیست زو فرمانروائی
2 گهی نعمت دهد گه بینوائی گه آرد پادشاهی گه گدائی
3 ازو بر هر سری مهری نهانی است وگر خشم آورد هم مهربانی است
4 از آن پس داد با اندک غباری به نور دیدهٔ خود خار خاری
1 گرت در سینه چشمی هست روشن به عبرت بین درین فیروزه گلشن
2 ازین گلها که بینی گلشن آباد به رنگ و بوی، چون طفلان، مشو شاد
3 که باد تند این خاک خطرناک چنین گلهای بسی کردهست خاشاک
4 درین پیرانه عقل آن را پسندد که در وی رخت بندد دل نه بندد
1 شراب عشق بازان آب تیغ است بهر عاشق چنین آبی دریغ است
2 شنیدی قصه یوسف که تا چون بتان را در دست شوند از خون؟
3 زنی کان حسن را نظاره کرده ترنجش بر کف و کف پاره کرده
4 عروسانی که حسن شه پسندند حنا بر دست خود زینگونه بندند