1 ابر میبارد و من میشوم از یار جدا چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا؟
2 ابر و باران و من و یار ستاده به وداع من جدا گریهکنان، ابر جدا، یار جدا
3 سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز بلبل رویسیه مانده ز گلزار جدا
4 ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
1 زمانه شکل دگر گشت و رفت آن مهربانیها همه خونابه حسرت شدست آن دوستگانیها
2 عزیزانی که از صبحت گرانتر بودهاند از جان چو بر دلها گران گشتند بردند آن گرانیها
3 نشان همدمان جایی نمیبینم، چه شد آری زمانه محو کرد از سر دگر ره آن گرانیها
4 کنون در کنج مهمان زمینند آنکه دیدستی پریرویان زیور کرده را در میهمانیها
1 گه از می تلخ می کن آن دو لعل شکرافشان را که تا هر کس به گستاخی نبیند آن گلستان را
2 کنم دعوی عشق یار و آنگه زو وفا جویم زهی عشق ار به رشوت دوست خواهم داشتن آن را
3 بران تا زودتر زان شعله خاکستر شود جانم نفس بگشایم و دم می دهم سوزاک پنهان را
4 بریدم زلف او را سر که هنگام پریشانی شهادت گوید آن زاهد چو دید آن کافرستان را
1 آن طره به روی مه بنهاد سر خود را از خط غبار آن رخ پوشیده خور خود را
2 چون دید گل رویش در صحن چمن، زان گل ایثار قدومش کرد از شرم زر خود را
3 مانند قدش بستان چون دید سهی سروی زیر قدمش سبزه بنهاد سر خود را
4 دیدم به رقیب او بنشسته سگ کویش گفتم که فلان اکنون و ایافت خر خود را
1 گل من سبزه زاری کرد پیدا زمانه نوبهاری کرد پیدا
2 در این موسم که از تأثیر نوروز جهان نو روزگاری کرد پیدا
3 ز کوه ابر سنگ ژاله افتاد زر گل را، عیاری کرد پیدا
4 شدم موی و فرو رفتم به رویش همانم خارخاری کرد پیدا
1 بیم است که سودایت دیوانه کند ما را در شهر به بدنامی افسانه کند ما را
2 بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را
3 در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد زلفت به سر یک مو در شانه کند ما را
4 زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را
1 مرا دردیست اندر دل که درمان نیستش یارا من و دردت، چو تو درمان نمی خواهی دل ما را
2 منم امروز، و صحرایی و آب ناخوش از دیده چو مجنون آب خوش هرگز ندادی وحش صحرا را
3 شبت خوش باد و خواب مستیت سلطان و من هم خوش شبی گر چه نیاری یاد بیداران شبها را
4 ز عشق ننهد کس که بهر غرقه کردن عیب نتوان کرد دریا را
1 چنانی در نظر نظارگان را که رونق بشکنی مه پارگان را
2 چنان نالان همی گردم به کویت که دل خون می شود نظارگان را
3 تو در خواب خوش و من بی تو هر شب شمارم تا سحر سیارگان را
4 زبس کاین رنج من به می نگردد ز من بگرفته دل غمخوارگان را
1 صد هزاران آفرین جان آفرین پاک را کافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک را
2 تلخ می گویی و من می بینمت از دور و بس زهر کی آید فرو، گر ننگرم تریاک را
3 غنچه دل ته به ته بی گلرخان خونست از آنک بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
4 چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
1 چو بگشایی لب شکر شکن را لبا لب در شکرگیری سخن را
2 لبت گوید دلیری کن به بوسی مرا زهره نباشد، صد چو من را
3 به دل آتش زدی و می دمی دم بخواهی سوخت جان ممتحن را
4 شدی در بوستان روزی به گل گشت نمودی روی خوبان چمن را