1 دل نثار زلف جانان کرد جان خویشتن جان دهد مرغ از برای آشیان خویشتن
2 قمری نالان که عاشق بود بر بالای سرو در سر او کرد آخر خان و مان خویشتن
3 همچو شمع از انگبین کامم ز شیرینی بسوخت تا گرفتم نام آن لب بر زبان خویشتن
4 از لبت کردم سخن بگذار تا نامت برم چون به آب زندگی شتم دهان خویشتن
1 گفتهای از ما دلت بردار زنهار این مگو جان من با آن لب و گفتار زنهار این مگو
2 گفته راه وفا ما نیکه نتوانیم رفت با چنان قد خوش و رفتار زنهار این مگو
3 گفته خواهم بریدن از تو دیگر باره مهر هم به مهر خود که دیگر بار زنهار این مگو
4 گفته صبح امیدت من نیاوردم به شام از رخ و از زلف شرمی دار زنها این مگو
1 ای شیشهٔ دل ما در زیر پا شکسته سنگیندلی گزیده عهد و وفا شکسته
2 با طاق های ابرو دلها شکسته هر سو ما را بسیار شیشه دیدم از طاق ها شکسته
3 بود آرزوی زلفت دلهای عاشقانرا آن آرزوی دلها باد صبا شکسته
4 با قامت تو طوبی در لطف کرده دعوی شرط ادب ندانست آن شاخ پا شکسته
1 سرخوش است ای پسر مرا باتو کشت چشم توأم نه تنها تو
2 بر در و بام دل چه گردد جان او درین خانه باش گو یا تو
3 کوثر و سلسبیل هر دو روان شده پنهان چو گشته پیدا تو
4 واعظا چند خوانیم به بهشت استا ن برای ما ازو نگذریم فرما نو
1 ای عادت قدیمت دلهای ما شکستن بر خود درست کردی عهد و وفا شکستن
2 ترسم که پای نازک آزرده سازی از دل این آبگینه ناکی در زیر پا شکستن
3 طرف دو رخ رها کن تا بشکنیم زلفت یک آرزو چه باشد در ماهها شکستن
4 بادام و پسته غمزی کردند از آن لب و چشم چشم و دهان هر یک باید جدا شکستن
1 مرا که خرقة ارزق به باده شد گلگون هوای شاهد و می کی رود ز سر بیرون
2 به هر قدح که بیاید تبسم لب یار حباب وار از او عقل را کشم بیرون
3 زنه رواق فلک برتر است خانه عشق گمان مبر که کس آنجا رسد به همت دون
4 کمال عشق همین باشد و نهایت فکر کاری که جز تصور لیلی نمیکند مجنون
1 گر شبی آن مه ز منزل بی نقاب آید برون ز اول شبه تا دم صبح آفتاب آید برون
2 تا به چشم من خیال آن به آمد خواب رفت چون نمک افتد درون دیده خواب آید برون
3 از جگر خونی که ریزم دل غذا میسازدش فرت آتش باشد آن خون کز کباب آید برون
4 هر کجا باشد نشان پای او آنجا به چشم خاک برداریم چندانی که آب آید برون
1 ای از حدیث زلف توام بر زبان گره بگشای برقع از رخ و از زلف آن گره
2 چشمم گلی نچید ز باغ رخت هنوز تا کی زند دو زلف تو بر ابروان گره
3 زلفت دلم بیست و در آویخت از هوا جز باد دلگشا که گشاید چنان گره
4 خوبان که دانه دانه کنند اشک عاشقان از ساحری زننده بر آب روان گره
1 که خبر برد به بار از من مبتلای غمگین که لبش بریخت خونم به بهانه های رنگین
2 شب هجر دلفروزان چو سحر ندارد امشب تو هم ای چراغ مجلس به امید صبح منشین
3 سر ما دگر نخواهد بوجود آستانت که بخواب هم ببیند همه عمر نقش بالین
4 بسمنبران بستان ببر ای صبا پیامی که به بلبل خوش الحان مکنید ناز چندین
1 یک شب نسیم زلفت از حلقه شنودم مشکین نفس برآمد آن دم ز سینه دودم
2 بیمی ز جان فشانی هیچم نبود چون شمع آن شب چو آب دیده از سر گذشته بودم
3 من در لطافت آن گوی ذقن چه گویم تا دیدمش ربوده از خویش در ربودم
4 چندانک مهر و کینته با من فزون و کم شد در صبر و بیقراری کم کردم و فزودم