1 به ابروان تو زاهد چو چشم وا کرده را به گوشه محراب ها دعا کرده
2 خدنگ ناوک غم عضو عضو ما چندان که باز کرد: به هم نیغ او جدا کرده
3 بردن دل و دین خال را نشان داده بغارت سر و جان زلف را رها کرده
4 بترک جور و جفا وعدهها که داده مرا وفا نکره و گره کرده هم جفا کرده
1 بیروی او ز دیدهٔ بینا چه فایده رفتن به باغ بهر تماشا چه فایده
2 چون تشنه را ز حسرت او جان بلب رسید کردن لب فرات تمنا چه فایده
3 وزرحمتی که می رسد از رخ به خاک پاش آن شوخ را ز درد سرما چه فایده
4 زحمت مبین و رنج مبر ای طبیب من این درد عاشقیست مداوا چه فایده
1 عاشق کیست دلم باز نخواهم گفتن سر مونی بکس این راز نخواهم گفتن
2 وصف آن روی کز آسیب نظرهاست نهان پیش رندان نظر باز نخواهم گفتن
3 گر بپرسد ز من آن غمزه که خون نوکه ریخت هرگز این راز بغماز نخواهم گفتن
4 گله ناز و عتاب تو به آن ابرو و چشم کشی صد رهم از ناز نخواهم گفتن
1 آمد لب تو باز بصد نازه در سخن شیرین حکایتیست که گوید شکر سخن
2 حاجت بگفت نیست ترا چشم و غمزه هست گر میکنی بمردم صاحب نظر سخن
3 دیوار گوش دارد و اغیار نیز چشم ما چون کنیم با نوز بیرون در سخن
4 با گیسویت شبی که به پایان برم حدیث خواهم گرفت با سر زلفت ز سر سخن
1 بر درت بی آب شد اشکم ز بسیار آمدن بعد ازین خون خواهد از چشم گهربار آمدن
2 ای دل ار آهنگ آن در میکنی چون آه خویش باید از خود شد بدر آنگه بر بار آمدن
3 گر به صد بندم نگه دارند چون آب روان خواهم از شوق گلی گریان به گلزار آمدن
4 چون بدور رویش ای گل حسن نتوانی فروخت از چمن دامن کشان تا کی به بازار آمدن
1 در سر زنجیر زلف او من بی عقل و دین بار در پیچیدهام هذا جنون العاشقین
2 دی طبیب آمد به پرسش بر سر بالین من گفت بینم زحمت تو گفتمش زحمت مبین
3 پیش لب خال سیه را آن دو رخ گر جای داد سادگی باشد مگس را بر شکر کردن امین
4 چون روی ای نیر از آن ترکش روان منشین بخاک و به قد بار میمانی با بر جان نشین
1 میزند بر آتش دل جوش می آب اینچنین غم ز دلها میزداید باده ناب اینچنین
2 صید دلها می کند دلدار با نیر نگاه دلبران را باشد آری رسم ارعاب اینچنین
3 رخ متاب از دوستداران ای نگار سنگدل بین که از هجر رخت در گشته بی تاب اینچنین
4 هر شبی در خواب می بینم که سنگین دلتری باشد آری عادت بخت گرانخواب اینچنین
1 نداند قدر حسنت کس به از تو که خاک پای خود روبی به گیسو
2 شراب حسن پتوشی ز لبها در آید زلف از آن پیشت به زانو
3 از رویت مشتبه شد قبله بر خلق سوی محراب اشارت کن به ابرو
4 به من حلوای لب متمای گفتم اگر دست آورم در گردن تو
1 ای چو چشم خوش تو چشم کسی کم دیده شکر ننگ تو برتنگ شکر خندیده
2 وجهی از روی تو در دیده من خوشتر نیست ز آن سبب دیده من دیده ترا دردیده
3 دیده اهل نظر دیده بسی خوب و ترا بر سر جمله خوبان جهان بگزیده
4 من ز مهر رخ خوب تو ز خود بریدم از من سوخته بر قول عدو ببریده
1 ای رخ و زلف سیاه تو شب تیره و ماه مردم دیده که باشد؟ که کند در تو نگاه
2 مردم چشم تو ماتم زده عشاقند ورنه رنگ «مژه ها» بهر چه گردید سیاه
3 عاشق روی ترا برگ گل بستان نی بلبل باغ ارم میل ندارد به گیاه
4 گر نشان قدمت بر سرراهی یابم برنگیرم رخ اگر خاک شوم برسرراه