1 آن دهان را بدو لب قند مکرر گفتم سخن مختصر خوب چو شگره گفتیم
2 عارضت را که شد از خال و خط آلوده به مشک پیش دل سوختگان شمع معتبر گفتیم
3 چون به وصف رخ تو روز شد امشب شب ما صفت زلف سیاهت شب دیگر گفتیم
4 دل ز مشکینی آن خال حدیثی میگفت چون به زلف تو رسید آن سخن از سر گفتیم
1 بی تو مرا خواب و خیال وصال آن همه خوابست به چشم و خیال
2 جانسوی بالای نو بیدله نرفت مرغ به بالا نرود جز به بال
3 حاجتم از روی نو یک دیدنست دور محل نظرست و سؤال
4 بر ورق گل قلم صنع را خوشتر از آن نقطه نیفتاد خال
1 پری به حسن و لطافت نداشت با همه حال هر آنچه در رخ تست ای مه خجسته جمال
2 نگار سرو قد گلعذار پسته دهن بت شکر لب بادام چشم مشکین خال
3 اگرچه ابروی خوبت به دلبری طاقت است بر آفتاب جمال تو هست جفت هلال
4 مرا امید وصال تو چون ز باد هواست نشان کوی تو میپرسم از نسیم شمال
1 ساقی بیار شیشه می تا به هم خوریم کز چرخ شیشه باز جگر خون چو ساغریم
2 کشتیست جام باده و غم بحر پر ز موج کشتی روانه ساز کزین ورطه بگذریم
3 مطرب طلب کنیم و به بزم آوریم چنگ ور چنگمان بدست نیاید نی آوریم
4 رند شرابخانه به سر میبرد سبو ما هم بر آن سریم که با او به سر بریم
1 لاف رندی مزن ای زاهد پاکیزه خصال درد آن حال نداری به همین درة بنال
2 تو و مسئوری و سجاده و طاعت همه عمر ما و سی و نظربازی و رندی همه سال
3 ما نه آشفته نقشیم که در آب و گل است نظر پاک نباشد نگران بر خط و خال
4 هر کس از مائدة وصل نصیبی طلبید تا کرا بخت نشاند به سر خوان وصال
1 بار هر چند به ناحق طلبه آزارم گر ازوه باشدم آزار ز حق بیزارم
2 اگر اندیشه از حرمت خونم نکند به حق و حرمت باری که به آن هم بارم
3 با خیالش چو حکایت کنم از چشم پر آب گوش دارید که در می چکد از گفتارم
4 دل از آن روی چو مه روی به ایمان آورد ورنه میکرد ز زلفش هوس زنارم
1 اشک چو لعل ریزد آن لب مرا ز دیده در شیشه هرچه باشد از وی همان چکیده
2 باشد هنوز چشمم همچون مگس بر آن لب گر عنکبوت بینی بر خاک من تنیده
3 از آب بر کشیده صورتگر آن ورق را گلبرگ عارض تو هرجا که بر کشیده
4 سیب ذقن رسد خود با من چو دیدم آن رخ از آفتاب گردد هر میوه رسیده
1 عاشقی چیست مقیم در جانان بودن روی بر خاک در دوست به عزت سودن
2 ترک جان گفتن و از تیغ نچیدن روی سر قلم کردن و این راه بسر پیمودن
3 در غمش بودن و بستن دهن از جوهر راز در نو پیوستن و سر تو بکس نگشودن
4 باختن در خم چوگان سر زلف تو جان و آنگهی گوی سعادت زمان بر بودن
1 آتش دوری دل ما بر نتابد بیش ازین داغ هجران جان تنها برنتابد بیش ازین
2 تن که چون مونی شد از غم چنده بنمایم بدوست زحمت مو چشم بینا برنتابد بیش ازین
3 پیش بار سرو بالا آفتاب و ماه را دعوی خوبی به بالا برنتابد بیش ازین
4 همچو آب از لطف میتابد بر سیمین یار هیچ سرو سیمتن را برنتابد بیش ازین
1 سرو می ماند به قد یار من ز خاک پای سرو از آن رو شد چمن
2 می کنند از لطف خود با تو حدیث غنچه و سوسن زبان بین و دهن
3 گل ترا و او مرا یار عزیز صحبت بوسن به از صد پیرهن
4 زلف تو دائم رسن تابی کند تا کشد دلها از آن چاه ذقن